روز نوشته های ابراهیم خوشقدم

هدیه تولد

ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم · 1400/05/19 14:24 ·

انسان که از این همه ارادت خدا به خودش در شگفت مانده بود، بعد از رفتن خدا به اتاقی دیگر برای آوردن کادوی تولد، با خود فکر های زیادی کرد.  از ذهن او انواع چیزها و جاها به عنوان هدیه تولد خدا به خودش گذشت

چشمش به درب و منتظر ورود خدا بود. و همینطور کادویی که قرار بود خداوند برای او بیاورد.

او خدا را تصور می کرد که با باد وارد شد و به باد دستور داد که در خدمت او باشد.

بار دیگر باران را در اختیار خود دید.

خورشید را می دید که به همراه او حرکت می کند و به فرمان او راه میرود.

ماه را دید که دست به سینه در آسمان منتظر دستور است.

دست های جادویی خود را دید که به هر چه میزند طلا میشود.

ستارگان را دید که هر کدام که او به آنها میرسد سرد میشوند تا او بر آنها قدم بگذارد.

زمین را دید که برای پا گذاشتن او بر سرش به دیگر کرات منظومه شمسی فخر فروشی می کند.

دریا ها را دید که مرکب قلم او شده اند.

کوه ها را دید میخ هایی هستند تا مایه آرامش او در زمین شوند و دل خود را گشوده و از آن به او طلا و جواهر تقدیم می کنند.

جنگل ها را دید که خود را به او عرضه کرده اند تا قلم افتخاری برای نوشتن او باشند

همینطور که انسان در خیال خود فرو رفته بود خداوند با یک جعبه بسیار شیک و تزیین شده وارد شد و آن را به عنوان هدیه تولد به انسان داد.

او که تا چند ثانیه قبلتر به چیزهایی بزرگتر از یک جعبه فکر میکرد بسیار تعجب کرد و ته دلش با خود گفت، چه فکر می کردم چی شد.

خداوند را دست و دل باز تر از این کادی کوچک می دیدم فکر می کردم چون بی نهایت است به ما هم به اندازه بی نهایت که نه ولی در خور شان خود هدیه میدهد.

فقط همین. این که یک جعبه، حالا نه کوچک، ولی در مقابل چیزهایی که من فکر میکردم بسیار کوچک است.

من اگر خدا میشدم اصلا روم نمیشد که چنین کادویی را در دست بگیرم و به خدایی دیگر هدیه بدهم.

خیر سرمان فکر کردیم ما هم خدایی دیگر هستیم در حد خودش

آخر او جوری از تولد من تعجب کرد که من خود را خدا دیدم. فکر کردم او خودش را در آینه من دیده است ظاهرا اشتباه فکر کرده ام

خداوند که آگاه بر همه چیز است و ذهن او را میخواند لبخندی زد و به او گفت عزیز دلم کادوی تولدت را باز نمی کنی؟

انسان با بی میلی تمام به کادوی تولدش نگاه کرد و به آن نزدیک شد. اول روبان بسیار قشنگ جعبه را از آن جدا کرد و بعد به آرامی سعی در باز کردن در جعبه کرد انگار نمیخواست بپذیرد که اشتباه کرده و میخواست در مقام خدایی خویش بیشتر بماند و خود را با کادو های بزرگتری که از ذهنش گذشته بود. ببیند.

خدا خدا میکرد که در درون جعبه حداقل یک کلید باشد یا یک فرمان با دست خط خدا.

اما دید که جعبه ای کوچکتر در درون آن است. برگشت و به خدا نگاه کرد دید خدا لبخند میزند حرصش گرفت اما به باز کردن در جعبه کوچکتر پرداخت باز هم جعبه کوچکتر دید.

داشت باورش میشد که هدیه تولد باید یک کلید یا یک فرمان باشد و گرنه با کوچک شدن جعبه ها این را باید یک شوخی تصور کند یا یک بی حرمتی که دومین امکان ندارد بهتر است به همان شوخی فکر کنم.

جعبه کوچک را هم باز کرد اما در آن هیچ کلید و فرمان نوشته ای نبود. فقط در درون آن لوح سفیدی بود که بر روی سر برگش نوشته شده بود: ((زندگی))

ادامه دارد...

قسمت قبل بیان کردم که من، وقتی وارد کلاس میشدم با وارد شدن به کلاس با صدایی بلند می گفتم: ((خدا وارد میشود))
                                                                              
اما نگفتم از کی و چرا؟
در قسمت های بعد به این و داستان خدا و خودم که از قول خود خدا است که بهم فرمود، می پردازم.اما داستان آن شب.

من چند ماهی بود که از طریق یک دوست و همکار بسیار محترم با کلاس های یوگا آشنا شده بودم و هفته ای، سه شب به کلاس یوگا می رفتم.
از آنجا که من از کودکی بدنی انعطاف پذیر داشتم مورد توجه قرار گرفته و همین انگیزه ای شد تا توسط یک دوست، که تازه به واسطه رفتن به این کلاس ها، با او آشنا شده بودم و از قدیمی ها، و در ضمن از مربیان کلاس بود در بدو ورود به این کلاس ها در مسابقه ای که برای حضور در مسابقات کشوری این رشته بود حاضر شوم.
من در این مسابقات شرکت کردم و همانطور که گفتم چون انعطاف پذیری خوبی داشتم و یکی از مواردی که در این کلاس ها مهم بود، داشتن انعطاف پذیری و تعادل در حرکات بود. من به واسطه داشتن این پتانسیل ها، حرکات قابل قبول مسابقه را ارائه داده و نفر اول رده سنی خودم در استان شدم.
اما این زیاد برایم مهم نبود از این مهم تر آشنایی با آقای جمشیدی بود که من را ترغیب می کرد، که هر جلسه به موقع در این کلاس حاضر شوم.ایشان همون قدیمی کلاس و مربی بود که عرض کردم. از همون ابتدای ورود به این کلاس شخصیت ایشان طوری بود که دوست داشتم به او نزدیک شوم.
انسانی بسیار آرام و در عین جوان بودن حکیم و با عزت نفس بالا به نظر می آمد. چیزی که من احساس می کردم، کمتر داشتم و بخاطر بدست آوردن آن بسیار تلاش می کردم.ما بسیار بهم نزدیک شده بودیم و حتی من در جلساتی که ایشان در خانه فرهنگ برگزار می کردند نیز شرکت می کردم.
این نیز برای خود داستان بسیار جالبی بود. چون ایشان فقط گیاه خوار بوده و آنهم بصورت خام این غذا ها را مصرف می کردند.به هیچ عنوان گوشت، لبنیات و غذای پخته مصرف نمی کردند، حتی نان. به جای نان از جوانه گندم استفاده می کردند.


خیلی زود من نیز به این گروه پیوستم. البته به مدت یک ماه تا ببینم آیا ممکن است، فقط با خوردن این ها زندگی کرد.دیدم بله ممکن است. البته این در روز اول برایم سخت بود، ولی از روز دوم که خوردن میوه را بعنوان میوه فراموش کردم و در زمان خوردن آن باور شد که غذا میخورم دیگر سخت نبود.

حتی اینجا نیز باور بود که خدایی می کرد. هر روز صبحانه ام سیب بود اما در روز اول سیب بود و من ضعف داشتم ولی در روزهای دوم سیب بود اما من غذا میخوردم. چیزی که در روز اول متوجه آن نبودم یا یاد نگرفته بودم و فکر می کردم که دارم سیب میخورم نه غذا یا بهتر بگویم سیب را ذهنم به عنوان غذا یا یک وعده صبحانه قبول نکرده بود.
ما با هم زیاد صجبت می کردیم انگار هردو برای هم چیزی داشتیم که باعث شود از بودن در کنار هم زمان را فراموش کرده و به ساعت نگاه نکنیم. اتفاقا آن شب نیز همینطور بود. آن شب بعد از کلاس یوگا با هم بسیار صحبت کردیم و من آنجا هم به خدایی خود اشاره کردم و آنجا نیز از نامحدود بودن خود گفتم.
من به ایشان عرض کردم که انسان خدایی دیگر است خود خود خداست. خداوند به او قدرت خدایی داده این در حقیقت هدیه تولد انسان به او از طرف خدا بوده است. البته انصافا از خدا غیر از این هدیه نمیشد چیزی دیگر انتظار داشت.
آقای جشیدی به محدودیت های انسان اشاره کردند و فرمودند: چطور انسان می تواند با این همه محدودیت خدا باشد و خدایی کند؟
بعضی از انسان ها در ضروریات خود نیز مانده اند. و در ضمن اگر خداوند انسان را آفریده و به گفته شما او راخدا آفریده پس تکامل چه می شود؟ مگر میشود هم کامل باشی و هم این همه محدودیت داشته باشی؟ اصلا مگر میشود چند خدا در جهان باشد؟
این شرک نیست که شما خود را خدا معرفی می کنی؟ 
اینجا بود که تلفن من زنگ خورد و مجبور شدیم که ادامه بحثمان را به شبی دیگر که همدیگر را می بینیم بگذاریم.فقط در همان زمان انگار خدا میخواست که من پاسخی برای قضیه تکامل داشته باشم و در حین خدا حافظی به ایشان گفتم :

نمیدانم که چقدر به خدا و کتاب خدا اعتقاد داری اما اگر هم نداشته باشی چون در جامعه اسلامی بزرگ شده ای و در همین جامعه مدرسه رفته ای حتما شنیده ای که خداوند قرآن را به دو شکل بر پیامبر خود نازل کرد.
یکبار دفعی و کامل بر پیامبر(ص) و یک بار تدریجی.  پس امکان دارد در ابتدای خلقت یکبار دفعی و کامل قدرت خدایی به انسان داده شده باشد. اما انسان آمادگی استفاده کامل از آن را نداشته و برای درک و فهم کامل از این قدرت به بلوغ نرسیده باشد. 
هر چه این باور قویتر گردد میزان برداشت انسان از قدرت خود بیشتر میشود.
      ((پس تکامل، خد ا بودن انسان را نقض نمی کند))                                                                           

فکر نمی کردم که لازم شود خاطره شیرین آن روز را بنویسم. به همین دلیل الان که دارم آن را بیان می کنم نه تاریخ آن شب دقیقا یادم هست و نه آنچه که بین ما بیان شد. اما کلیات آن یادم هست و از همه جالب تر فرضیه دفعی بودن قدرت انسان و خدا شدن.

اصلا همین برایم جالب بود که این یادم مانده

من آن روزها همیشه حرف از خدا بودن خودم میزدم و هر جا که می رسیدم خود را خدا می نامیدم. مخصوصا سر کلاس درس. این احساس باعث شده بود که فکر کنم توانایی منحصر به فردی دارم، باعث شده بود که زندگی برایم بسیار قشنگ باشد، واقعا زیبا بود.

خدا وارد میشود، این اولین جمله ای بود که در زمان وارد شدن به کلاس بر زبانم می آمد. البته راستش را بخواهید نسبت به آن حس دو گانه ای داشتم، در زمان بیان آن بسیار قدرتمند و بسیار پر انرژی رفتار می کردم اما وقتی تنها میشدم کمی ترس بَرَم می داشت. بماند که با خدای خود در زمان ترس صحبت میکردم و او در نهایت آرامم می کرد.

خلاصه هر وقت که میخواستم از ترس مدافعان خدا این باور خود را مخفی کنم، انگار خداوند بیشتر دوست داشت تا من آن را اظهار کنم. انگار میخواست به من بگوید که او نیاز به دفاع از خدایی خود ندارم و خدا بودن من بنده خدا خللی در او و قدرت او نمی گذارد.

او به من میخواست بگوید: عزیز دلم، نه تنها من از خدا بودن تو ناراحت نیستم بلکه به خود تبریک مجدد می گویم و دوباره باز به خودم می بالم. نه از این جهت که تو خدا شدی چرا که من وقتی انسان را آفریدم قصدم همین بود و همان زمان به خودم تبریک گفتم.

من تبریک مجدد را از این جهت به خود می گویم که تو دوباره خودت را پیدا کردی. هر چند هنوز خیلی جا دارد، که خودت شوی، ولی خوشحالم که این را فهمیدی. من خوشحالم که معشوقه من بزرگ شده است. عشق بازی من با او و او با من چه صفایی دارد.

از او پرسیدم پس چرا من اینقدر در تنهایی خودم ، از تو می ترسم و حسم نسبت به تو، حس یک عاشق یا یک معشوق نیست. با وجودی که من هم میدانم این احساس غایت احساس ها و غایت حظ است.

من فقط بعضی وقت ها، آنهم زمانی که خدا شدن خود را اظهار می کنم، این حس به من روی می کند و حظ آن را وصف نشدنی می یابم. اما همین که در لاک خود فرو میروم باز همان ترس و باز ترس به سراغم می آید.

خدا به من گفت: عشق من مطمئن هستی که از من می ترسی؟ من که ترس ندارم، با این حرفت نا امیدم می کنی. تو از من، و خود منی پس، ترس دیگر چرا؟ من چکار کردم که تو از من می ترسی؟

راستش با این حرف خدا یکم دلم آرام گرفت. و در خلوتم کمی ترسم کم شد ولی انگار، نمیخواستم باور کنم. خداوند که بر اسرار من واقف بود و چون دوباره، ترس مرا دید گفت من مطمئن شدم که تو از من نمی ترسی، ترس تو از یاران دروغین من است. آنها که به حساب خودشان من و دینم را میخواهند زنده نگه دارند تو از آنها می ترسی.

عزیز دلم من بعدا قصه خود و خودت را برایت خواهم گفتم ولی بدان که من تو را خدا آفریدم اما این باور توست که مرا از تو دور و یا به من نزدیک می کند.

انسان هایی که باور خدایی دارند هر چقدر این باور بزرگ تر باشد قدرت خدایی آنها بیشتر آشکار میشود. در حقیقت من نیروی خودم را در درون شما گذاشتم تا شما با آن خدایی کنید و من خرسند خدایی شما شوم. اما برای خدا شدن، اول باید باورت به اندازه بی نهایت شود، چون من بی نهایتم

من تو را خالق آفریدم تا ظلم نکنی و هر وقت دلیل ظلم به تو روی کرد به قدرتت و داشته هایت نگاه کنی. تو وقتی ظلم می کنی که کوچک باشی و نا توان. اما تو نه کوچکی و نه ناتوان. پس چرا ظلم؟ فقط به یک دلیل، باور خدایی و بزرگی نداری. فکر می کنی بزرگ شدن دامنه قدرت و ثروت دیگر خدایان، از دامنه قدرت و ثروت تو می کاهد. یا فکر می کنی که با ظلم و تجاوز به حقوق دیگر خدایان، دامنه قدرت و ثروت خود را گسترش میدهی. خلاصه فرقی نمی کند چون باور تو مشکل توست.

حواست هست، توخواستی خاطره آن شب خود را بگویی. اما هر چه گفتی مقدمه شد و از آن چیزی نگفتی. 

خدایا من را ببخش و از دوستان خودم هم طلب مغفرت دارم. فکر نمی کردم مقدمه ام به اندازه یک شرح شود. اگر اجازه دهید چون مطلب طولانی میشود در دفتری دیگر این را بیان کنم.

پس موضوع ما هنوز سر جای خودش است (( تکامل، خدا بودن انسان را نقض می کند؟))