روز نوشته های ابراهیم خوشقدم

داستان تولد انسان (من و خدا)

ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم · 1400/04/31 19:37 ·

داستان تولد انسان (من و خدا)

((این داستان بر گرفته شده، از سخنرانی های استاد بزرگ تکنولوژی فکر، دکتر آزمندیان است.))

همانطور که در نوشته های قبلی خدمتتون عرض کردم من این وبلاگ را ساخته ام که با نوشتن، خودم را بیازمایم و به مطالعاتم سو داده و آنها را تثبیت کنم.

 

البته، لازم می دانم که در مورد زندگی خودم درقسمتی جداگانه با موضوع (در باره من یا زندگی من) خلاصه ای از سفر عمرم را برایتان تشریح کنم اما فعلا همین قدر بدانید که من تقریبا بیشتر عمرم را مطالعه کرده و می کنم. شیرین ترین لذت و شاید تنها لذت من در زندگی به مطالعه اشاره دارد.

1- من تقریبا تا قبل از این وبلاگ در نوشتن دستی نداشته  و همیشه، با ذهنیت اینکه چه بنویسم وقتی هرچه دارم از دیگران است به نوشتن نپرداخته ام.

2- حافظه ام تا کنون بسیار ضعیف عمل کرده، اما در یادگیری خوب هستم و هر کاری را تا زمانی که در آن جاری باشم میتوانم از پس آن برایم. ولی اگر بین کار و من مدتی فاصله بیفتد، آن وقت است که انگار زمانی در آن کار نگذاشته ام.

این داستان هم از سخنرانی های دکتر آزمندیان است که  حدود های سال 91 یا 92 گوش داده ام و و در آن زمان بسیار حال دلم را عالی کرد و خیلی خیلی دوست دارم که واقعیت همین باشد.

حقیقتا وقتی شنیدمش انگار با آن بیگانه نبودم و انگار قبلا برایم بیان شده بود اما زیبایی کلام دکتر آن را برایم عاشقانه کرد.

الان هم نمیخواهم به اصل آن برگردم و دوباره آن را پیدا کنم وگوش داده و بنویسم آنچه را که خود باور دارم و یادم مانده برایتان بازگو می کنم تا چالشی برای حافظه ام و خودم باشد.

(با سرچ دکتر آزمندیان در اینترنت میتوانید به سخنرانی ایشان دسترسی پیدا کنید)

اما داستان.

گِل انسان سرشته شده بود، اما هنوز جان نداشت و بلند نشده بود. انگار خداوند تصمیمِ دیگر داشت و میخواست متفاوت ترین موجودی را که تا به حال خلق کرده بود بیافریند. و شاید بهترین.

شایدم تا به حال مخلوقات دیگرش او را راضی نکرده بود. یا شاید خداوند دوست داشت تنها نباشد.

اما آنچه که از سخنان دکتر برداشت کردم این بود، او کسی را در شان خودش میخواست. او میخواست عشق بازی کند. خداوند عاشق بود و عاشقی را هم دوست دارد.

چه کسی یا چه چیزی میتوانست شایسته عشق خدا باشد؟ هر چه که در برون او بود مخلوق خودش بود. البته اگر من میشدم، شاید یکی از مخلوقاتم را انتخاب می کردم ولی انگار خداوند چیزی بیشتر، خوش میداشت. انگار کسی از جنس خودش میخواست و من فکر می کنم که این درست تر باشد.

از تصمیمی که گرفت متوجه این شدم، او باید انتخاب می کرد. و از آنجا که برای او کاری نداشت دست در گریبان کرد و از وجودش مقداری را به انسان انتقال داد.

به محض این کار انسان تکانی خورد و بلند شد و در برابر او ایستاد. وقتی او بلند شد و در برابر خدا ایستاد او بهت زده چند قدم به عقب رفت و به دیوار تکیه داد. انگار پاهایش رمق ایستادن نداشت بهت همه جای او را گرفته بود و از خود بیخود شده بود.

با خود گفتم این خداست که اینطور بیخود شده و مات و مبهوت به مخلوقش نگاه می کند. امکان ندارد. بعد با خودم گفتم این که معلومست خداست چون الان نظاره گر خلقتش بودم و داستان مخلوقاتش هم به او صحه می گذارد.

اما گیج شده بودم و نمی فهمیدم چرا خداوند اینبار این چنین شده. او که تا بحال اینطور نشده بود. اما دایم افکار زیادی با سرعت از ذهنم عبور می کرد تا پاسخی برای بهت خداوند پیدا کنم. و بهترین پاسخی که یافتم این بود.

خداوند در آن لحظه خودش را در مقابلش دید و تعجب کرد و با خودش گفت اگر این خدا است من چیستم؟ تا بحال من فکر می کردم که من فقط یکی هستم! و جهان یک خدا بیشتر ندارد پس این خدا در برابر من چه می کند؟

دیری نپایید که خداوند بهوش شد و متوجه شد که این همان، بهترین مخلوقی است که میخواست و رویای خلقتش را در سر داشت. او مدتها بود که میخواست، خلقی متفاوت از، هر آنچه که تا بحال کرده داشته باشد. و نتیجه اش چیزی غیر قابل تصور بود.

او توانسته بود، خودش را خلق کند. خدایی دیگر. وای خدای من این تحسین ندارد؟ اینجا بود که زبانش به ستایش خودش بلند شد و گفت:

(( فتبارک الله احسن الخالقین)). پس بزرگ است خدایی که بهترین آفرینندگان است. مومنون14

این داستان ادامه دارد....

نویسنده: ابراهیم خوشقدم

 

 

 

 

قسمت قبل بیان کردم که من، وقتی وارد کلاس میشدم با وارد شدن به کلاس با صدایی بلند می گفتم: ((خدا وارد میشود))
                                                                              
اما نگفتم از کی و چرا؟
در قسمت های بعد به این و داستان خدا و خودم که از قول خود خدا است که بهم فرمود، می پردازم.اما داستان آن شب.

من چند ماهی بود که از طریق یک دوست و همکار بسیار محترم با کلاس های یوگا آشنا شده بودم و هفته ای، سه شب به کلاس یوگا می رفتم.
از آنجا که من از کودکی بدنی انعطاف پذیر داشتم مورد توجه قرار گرفته و همین انگیزه ای شد تا توسط یک دوست، که تازه به واسطه رفتن به این کلاس ها، با او آشنا شده بودم و از قدیمی ها، و در ضمن از مربیان کلاس بود در بدو ورود به این کلاس ها در مسابقه ای که برای حضور در مسابقات کشوری این رشته بود حاضر شوم.
من در این مسابقات شرکت کردم و همانطور که گفتم چون انعطاف پذیری خوبی داشتم و یکی از مواردی که در این کلاس ها مهم بود، داشتن انعطاف پذیری و تعادل در حرکات بود. من به واسطه داشتن این پتانسیل ها، حرکات قابل قبول مسابقه را ارائه داده و نفر اول رده سنی خودم در استان شدم.
اما این زیاد برایم مهم نبود از این مهم تر آشنایی با آقای جمشیدی بود که من را ترغیب می کرد، که هر جلسه به موقع در این کلاس حاضر شوم.ایشان همون قدیمی کلاس و مربی بود که عرض کردم. از همون ابتدای ورود به این کلاس شخصیت ایشان طوری بود که دوست داشتم به او نزدیک شوم.
انسانی بسیار آرام و در عین جوان بودن حکیم و با عزت نفس بالا به نظر می آمد. چیزی که من احساس می کردم، کمتر داشتم و بخاطر بدست آوردن آن بسیار تلاش می کردم.ما بسیار بهم نزدیک شده بودیم و حتی من در جلساتی که ایشان در خانه فرهنگ برگزار می کردند نیز شرکت می کردم.
این نیز برای خود داستان بسیار جالبی بود. چون ایشان فقط گیاه خوار بوده و آنهم بصورت خام این غذا ها را مصرف می کردند.به هیچ عنوان گوشت، لبنیات و غذای پخته مصرف نمی کردند، حتی نان. به جای نان از جوانه گندم استفاده می کردند.


خیلی زود من نیز به این گروه پیوستم. البته به مدت یک ماه تا ببینم آیا ممکن است، فقط با خوردن این ها زندگی کرد.دیدم بله ممکن است. البته این در روز اول برایم سخت بود، ولی از روز دوم که خوردن میوه را بعنوان میوه فراموش کردم و در زمان خوردن آن باور شد که غذا میخورم دیگر سخت نبود.

حتی اینجا نیز باور بود که خدایی می کرد. هر روز صبحانه ام سیب بود اما در روز اول سیب بود و من ضعف داشتم ولی در روزهای دوم سیب بود اما من غذا میخوردم. چیزی که در روز اول متوجه آن نبودم یا یاد نگرفته بودم و فکر می کردم که دارم سیب میخورم نه غذا یا بهتر بگویم سیب را ذهنم به عنوان غذا یا یک وعده صبحانه قبول نکرده بود.
ما با هم زیاد صجبت می کردیم انگار هردو برای هم چیزی داشتیم که باعث شود از بودن در کنار هم زمان را فراموش کرده و به ساعت نگاه نکنیم. اتفاقا آن شب نیز همینطور بود. آن شب بعد از کلاس یوگا با هم بسیار صحبت کردیم و من آنجا هم به خدایی خود اشاره کردم و آنجا نیز از نامحدود بودن خود گفتم.
من به ایشان عرض کردم که انسان خدایی دیگر است خود خود خداست. خداوند به او قدرت خدایی داده این در حقیقت هدیه تولد انسان به او از طرف خدا بوده است. البته انصافا از خدا غیر از این هدیه نمیشد چیزی دیگر انتظار داشت.
آقای جشیدی به محدودیت های انسان اشاره کردند و فرمودند: چطور انسان می تواند با این همه محدودیت خدا باشد و خدایی کند؟
بعضی از انسان ها در ضروریات خود نیز مانده اند. و در ضمن اگر خداوند انسان را آفریده و به گفته شما او راخدا آفریده پس تکامل چه می شود؟ مگر میشود هم کامل باشی و هم این همه محدودیت داشته باشی؟ اصلا مگر میشود چند خدا در جهان باشد؟
این شرک نیست که شما خود را خدا معرفی می کنی؟ 
اینجا بود که تلفن من زنگ خورد و مجبور شدیم که ادامه بحثمان را به شبی دیگر که همدیگر را می بینیم بگذاریم.فقط در همان زمان انگار خدا میخواست که من پاسخی برای قضیه تکامل داشته باشم و در حین خدا حافظی به ایشان گفتم :

نمیدانم که چقدر به خدا و کتاب خدا اعتقاد داری اما اگر هم نداشته باشی چون در جامعه اسلامی بزرگ شده ای و در همین جامعه مدرسه رفته ای حتما شنیده ای که خداوند قرآن را به دو شکل بر پیامبر خود نازل کرد.
یکبار دفعی و کامل بر پیامبر(ص) و یک بار تدریجی.  پس امکان دارد در ابتدای خلقت یکبار دفعی و کامل قدرت خدایی به انسان داده شده باشد. اما انسان آمادگی استفاده کامل از آن را نداشته و برای درک و فهم کامل از این قدرت به بلوغ نرسیده باشد. 
هر چه این باور قویتر گردد میزان برداشت انسان از قدرت خود بیشتر میشود.
      ((پس تکامل، خد ا بودن انسان را نقض نمی کند))                                                                           

فکر نمی کردم که لازم شود خاطره شیرین آن روز را بنویسم. به همین دلیل الان که دارم آن را بیان می کنم نه تاریخ آن شب دقیقا یادم هست و نه آنچه که بین ما بیان شد. اما کلیات آن یادم هست و از همه جالب تر فرضیه دفعی بودن قدرت انسان و خدا شدن.

اصلا همین برایم جالب بود که این یادم مانده

من آن روزها همیشه حرف از خدا بودن خودم میزدم و هر جا که می رسیدم خود را خدا می نامیدم. مخصوصا سر کلاس درس. این احساس باعث شده بود که فکر کنم توانایی منحصر به فردی دارم، باعث شده بود که زندگی برایم بسیار قشنگ باشد، واقعا زیبا بود.

خدا وارد میشود، این اولین جمله ای بود که در زمان وارد شدن به کلاس بر زبانم می آمد. البته راستش را بخواهید نسبت به آن حس دو گانه ای داشتم، در زمان بیان آن بسیار قدرتمند و بسیار پر انرژی رفتار می کردم اما وقتی تنها میشدم کمی ترس بَرَم می داشت. بماند که با خدای خود در زمان ترس صحبت میکردم و او در نهایت آرامم می کرد.

خلاصه هر وقت که میخواستم از ترس مدافعان خدا این باور خود را مخفی کنم، انگار خداوند بیشتر دوست داشت تا من آن را اظهار کنم. انگار میخواست به من بگوید که او نیاز به دفاع از خدایی خود ندارم و خدا بودن من بنده خدا خللی در او و قدرت او نمی گذارد.

او به من میخواست بگوید: عزیز دلم، نه تنها من از خدا بودن تو ناراحت نیستم بلکه به خود تبریک مجدد می گویم و دوباره باز به خودم می بالم. نه از این جهت که تو خدا شدی چرا که من وقتی انسان را آفریدم قصدم همین بود و همان زمان به خودم تبریک گفتم.

من تبریک مجدد را از این جهت به خود می گویم که تو دوباره خودت را پیدا کردی. هر چند هنوز خیلی جا دارد، که خودت شوی، ولی خوشحالم که این را فهمیدی. من خوشحالم که معشوقه من بزرگ شده است. عشق بازی من با او و او با من چه صفایی دارد.

از او پرسیدم پس چرا من اینقدر در تنهایی خودم ، از تو می ترسم و حسم نسبت به تو، حس یک عاشق یا یک معشوق نیست. با وجودی که من هم میدانم این احساس غایت احساس ها و غایت حظ است.

من فقط بعضی وقت ها، آنهم زمانی که خدا شدن خود را اظهار می کنم، این حس به من روی می کند و حظ آن را وصف نشدنی می یابم. اما همین که در لاک خود فرو میروم باز همان ترس و باز ترس به سراغم می آید.

خدا به من گفت: عشق من مطمئن هستی که از من می ترسی؟ من که ترس ندارم، با این حرفت نا امیدم می کنی. تو از من، و خود منی پس، ترس دیگر چرا؟ من چکار کردم که تو از من می ترسی؟

راستش با این حرف خدا یکم دلم آرام گرفت. و در خلوتم کمی ترسم کم شد ولی انگار، نمیخواستم باور کنم. خداوند که بر اسرار من واقف بود و چون دوباره، ترس مرا دید گفت من مطمئن شدم که تو از من نمی ترسی، ترس تو از یاران دروغین من است. آنها که به حساب خودشان من و دینم را میخواهند زنده نگه دارند تو از آنها می ترسی.

عزیز دلم من بعدا قصه خود و خودت را برایت خواهم گفتم ولی بدان که من تو را خدا آفریدم اما این باور توست که مرا از تو دور و یا به من نزدیک می کند.

انسان هایی که باور خدایی دارند هر چقدر این باور بزرگ تر باشد قدرت خدایی آنها بیشتر آشکار میشود. در حقیقت من نیروی خودم را در درون شما گذاشتم تا شما با آن خدایی کنید و من خرسند خدایی شما شوم. اما برای خدا شدن، اول باید باورت به اندازه بی نهایت شود، چون من بی نهایتم

من تو را خالق آفریدم تا ظلم نکنی و هر وقت دلیل ظلم به تو روی کرد به قدرتت و داشته هایت نگاه کنی. تو وقتی ظلم می کنی که کوچک باشی و نا توان. اما تو نه کوچکی و نه ناتوان. پس چرا ظلم؟ فقط به یک دلیل، باور خدایی و بزرگی نداری. فکر می کنی بزرگ شدن دامنه قدرت و ثروت دیگر خدایان، از دامنه قدرت و ثروت تو می کاهد. یا فکر می کنی که با ظلم و تجاوز به حقوق دیگر خدایان، دامنه قدرت و ثروت خود را گسترش میدهی. خلاصه فرقی نمی کند چون باور تو مشکل توست.

حواست هست، توخواستی خاطره آن شب خود را بگویی. اما هر چه گفتی مقدمه شد و از آن چیزی نگفتی. 

خدایا من را ببخش و از دوستان خودم هم طلب مغفرت دارم. فکر نمی کردم مقدمه ام به اندازه یک شرح شود. اگر اجازه دهید چون مطلب طولانی میشود در دفتری دیگر این را بیان کنم.

پس موضوع ما هنوز سر جای خودش است (( تکامل، خدا بودن انسان را نقض می کند؟))

 

نمیدانم درست عمل کردم یا نه

ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم · 1400/04/20 08:55 ·

برادرم علی رضا می گفت:
چند روز پیش که دلم هوای مدیر و معاونمان را کرده بود، به مدیرمان زنگ زدم و گفتم، چند مدته ندیدمت خیلی دلتنگت شدم.
آخه هردوشان خیلی ماهن و وقتی نمی بینمشون دلم براشون تنگ میشه، از هم صحبتی و همنشینی با آنها احساس شعف می کنم.
آنها از معدود افرادی هستند که میل نشستن با آنها را دارم و دوست دارم همیشه ببینمشون.

احساس می کنم معلمم هستند احساس می کنم وقتی با آنها هستم درس زندگی را نوش میکنم. چیزی که همیشه کمبود وجودم بود و به شدت، به آن احساس کمبود در وجودم داشتم.

او نیز بهم گفت یک شنبه ها و چهارشنبه ها مدرسه ایم بیا ببینمان' او تقریبا همیشه همینطور صحبت می کنه کلا در کلامش طنز وجود داره همین باعث تاثیر گذاری بیشترش شده' من نیز خوشحال شدم.
یک شنبه حدود ساعت ده صبح مدرسه رفتم، اتاق ایشان شلوغ بود و برخی از اولیا برای گرفتن کارنامه آمده بودند.
ایشان بهمراه معاونمان و دو نفر دیگر مشغول راه انداختن کار اولیا بودند.
سلام کردم، بدون اینکه از کار دست بکشه پاسخم را داد، من نیز روی صندلی که نزدیک ایشان بود نشستم.
مقداری به انتظار به آنها نگاه کردم راستش را بخواهی حسم این رود که اصلا وقت مناسبی نیامده ام دلم میخواست ازم کاری بخواهند تا برایشان انجام بدهم ولی اینطور نشد.
نمیدونستم برای مشغول شدنم دست به جیبم کنم و گوشیم را در آورم یا نه چون حسم میکردم این شاید درست نباشد.
البته دست آخر برای اینکه زیاد اینور و آنور نگاه نکنم این کار را مدتی انجام دادم. و بعد، از آن اتاق بلند شدم و در اتاق دیگر به این کار ادامه دادم.
من از گوشی موبایل بیشتر برای مطالعه پاسخ سوالاتم استفاده می کنم و گاهی هم آنچه را که نوشته ام دوباره خوانی می کنم. در آن اتاق هم همین کار را کردم.
حدود نیم ساعتی این کار را انجام دادم اما احساس کردم مقداری ضعف جسمی دارم و میدانستم که نشستنم آنجا فرصتی برایم فراهم نمی کند تا با آنها هم صحبت شوم پس بلند شدن که بروم.

اما پای رفتن نداشتم چون باید خداحافظی می کردم و دیدم خیلی اتاق ایشان شلوغ بود و نمیتوانستم بدون خداحافظی بروم آخر تا به حال این شکلی عمل نکرده بودم و درست یا غلط بودن آن برایم مشخص نبود.

اما دست آخر تصمیم خودم را گرفتم و برای اولین بار کاری را کردم که هرگز نکرده بودم.

احساس کردم که بدون خداحافظی رفتن برایمان بهتر است.
اینکار را انجام دادم اما قبل از خارج شدن از مدرسه
پیامی بدین مضمون به آنها ارسال کردم و بعد رفتم
اما پیام
مسعود عزیز شرمنده که بدون خداحافظی رفتم اتاق شلوغ بود نخواستم مزاحم بشم عذر خواه ببخشید
نمیدانم کاری که کردم درست بوده یانه یا بهتر چطوره؟
نویسنده: ابراهیم خوشقدم


نمیشه که به هم کمک نکنی
مگر میشه این همه کار را به تنهایی انجام داد
یک زن مگر چقدر توان داره که هم کار آرایشگاه را اداره بکنه هم کار های خانه را انجام بده
تازه آرایشگاه را هم قراره جاشو عوض کنیم آن هم فکرم را  حسابی مشغول داره
از خانه هم که در آمدم، بسیار بهم ریخته بود باید آنم را جمع جور کنم.
اداره دارایی باید برم قبلشم باید چند تا کپی بگیرم


خوب شد که بابام، خودش رفت کار های شهرداری را بکنه وگرنه توی این گرما که امان آدم را می بره، با پای این بچه باید میرفتم کارهای شهرداری بابا را که از آن روز سفارش کرده انجام میدادم.
خوب شد که بابام خودش از کوه آمد.
در آن لحظه رو کرد به باباش و گفت:
چون تو میتونی ماشین آبجی اینا را بگیری پس اگر می شود شما با ماشین برو شهرداری من در عوض برای ظهر نهار درست می کنم.

واقعا معلوم بود که خیلی خسته است وقتی وارد خانه شد و خواست روی تنها مبل توی هال بنشیند دیدم یواش و خسته جلو مبل چوبی پشت به آن ایستاد و با دست راستش دسته ی کهنه مبل که مشخص بود فقط چوب های آن مانده و خشک است گرفت بعد آرام و آهسته نشست وقتی که نشست همون دست راستش را از جلو موهای لختش تو موهاش کرد و تا پشت سرش برد و بعد همانطور که دستش در میان موها و پشت سرش بود روی دستش به پشت مبل تکیه داد انگار میخواست با اینکار مقداری از خستگی شو کم کنه.

راستی چرا آدم از دست کشیدن به سر و موهاش حس خوبی داره و با آن آرام میشه. نکنه بخاطر دوران کودکی او است که مادر وقتی بچه را نوازش می کنه زیاد به سرش دست می کشه.
نمیدونم هر چه هست دست کشدن به موهای سر آدم به آن احساس آرامش میده.
از بزرگامون هم خیلی شنیدم که یتیم را نوازش کن و حداقل دستی به سرش بکش تا احساس کنه تنها نیست.

دایی ایشان که به نظر می آمد مردی ۴۸ تا ۵۰ ساله باشد، آنجا بود. روی پتویی کنار دیوار به بالشت تکیه کرده بود.
او از ابتدای ورود خواهر زاده آنجا بود و حرف های او را از اول ورود ایشان شنید پس از چند دقیقه سکوت که معلوم بود دارد به چیزی فکر می کند او را زیر نظر داشت و دلش میخواست که کمکش کنه اما چطور میتونست اینکار را بکنه
احساس میکردم که داره فکر می کنه و میخواد به او چیزی بگه
حسم اشتباه نمی کرد دیدم چرخید و نگاه کرد به او و گفت: عزیزم لازمه اینقدر سر تو شلوغ کنی و اینقدر کار برای خودت بتراشی؟
شکر خدا شوهرت کار می کنه و کارشون بد نیست. آدم زحمت کشی هم است. هم زحمت کش و هم توانمند هر کاریم از دستش بر میاد.

اتفاقا الانم داره چند کار را با هم انجام میده خیلی هم از کارش راضی است. انگار خدا او را برای همین کارها آفریده خیلی با استعداد و پر شور است. واقعا قابل تحسین است.
دل مهربانیم داره ما که از بیرون به شما نگاه می کنیم شما را بسیار زوج خوشبختی می بینیم. البته همینطور هم است چون بارها به صورت انفرادی خودشم از رضایت زندگیش با شما گفته.
او گفت: درست می گویید دایی ولی خوب زن و مرد باید پای هم کار کنند تا بتوانند زندگی خوبی داشته باشند.
هزینه ها بالاست با کار مرد به تنهایی زندگی سامان نمی گیره. منم باید کار کنم، منم کارم را دوست دارم. بهم حس خوبی میده.
دایی یک لحظه سکوت کرد وقتی اینها را شنید و بعد گفت: شاید حق باشما باشد و بهش حق داد.
ولی انگار هنوز یک چیزی فکرش را مشغول داشت. انگار با این حس خوب خواهر زاده اش مشکل داشت و میخواست بداند که چی باعث میشه که هم حس خوبی داشته باشه و هم از زندگی گلایه کند و انتظار داشته باشد که در خاته به او بیشتر کمک کنند.
دایی پس از کمی مکث به خواهر زاده اش گفت من با شما موافقم که به همراه شوهرت کار کنی اما بهمراه شوهرت نه بجای شوهرت
شما باید یاد بگیری که همراه باشی یاد بگیری که در کنار شوهرت و پا به پای او باشی اما خود او نباشی.
دایی جان حرفات را نمی فهمم میشه بیشتر توضیح دهید منظورت شما چیه؟
خواهر زاده گفت:
من که الان دارم همین کارو می کنم دارم پا به پای او و در کنار او زحمت می کشم و کار می کنم الانم در کنار او هستم.
اما دایی گفت بله دایی جان میدونم که تو داری تمام تلاشت را می کنی که به او کمک کنی ولی راهی است که میشود به او بهتر کمک کرد.
البته شروطی هم دارد که اگر بخواهی به شما می گویم.
او که ذوق زده شده بود خواست که سریعتر بداند چطور می تواند اینکار را انجام بدهد.

دایی برایش توضیح داد اما قبلش به او گفت بدان که من دارم نظر خودم را می گویم شاید اشتباه باشد. این فقط نظر من است. من، اینطور فکر می کنم. پس خوب بهش فکر کن و فکر نکرده تصمیم به رد آن نگیر
اوبا این سوال شروع کرد
میدونی چرا با وجودیکه خیلی از خانواده ها مثل خودت زن و شوهر با هم کار می کنند باز دست آخر به چیزی که میخواهند نمی رسند؟
او گفت: من معتقدم آنها با هم ازدواج می کنند و فقط ازدواج می کنند.
آنها با هم ازدواج می کنند و ما میشوند یا فقط شعار میدهند که ما شدیم اما باز خودشان هستند. آنها ازدواج می کنند و متوجه نیستند که در حقیقت پیمان یک شراکت را با هم بستند.
آنها متوجه نیستند که با ازداوج در حقیقت پیمان تاسیس شرکت خود را امضا می کنند. آنها اصلا متوجه این هم نیستند که شرکت دارند وچون هنوز متوجه دارایی و تاسیس شرکت بزرگ خود نشدند پس تصمیمی هم برای آن ندارند آنها در حقیقت در درون شرکت اما بی شرکت کار می کنند آنها فقط با هم شریک هستند اما شرکت ندارند یا اعتقادی به شرکت ندارند که اگر می داشتند میدانستند که در یک شرکت همه نیرو ها به یک نسبت مهم هستند.

هر شرکت نیروی بخش خودش را میخواهد مدیر عامل، معاونت، کارشناس، دبیرخانه، روابط عمومی، تدارکات و خلاصه قسمت های مختلف
اما وای به آن روز که آنها شرکت را بپذیرند و باز بخواهند بجای هم باشند یعنی نقش خودشان در شرکت را کم ببینند و به آن قانع نباشند آن وقت بجای اینکه این نیاز روانی خود را با بهترین خود بودن در بخش و دایره خود جبران کنند بخواهند کار دیگری را بکنند
به نظر شما این شرکت پیشرفت خواهد کرد؟

مطمئنا نه، چون هر کسی در حوزه خودش تمرکز نکرده و نمیخواد بپذیرد که نقش او به اندازه دیگران یا مدیر عامل مهم است همه بخواهند مدیر عامل باشند آن وقت در این شرکت چه اتفاقی می افتد.

حال اگر ما شرکت خود را تاسیس کنیم و بعد از یک جلسه در درون خودمان، افراد هر قسمت را مشخص کرده و دایره هرکس معلوم شود. حالا همه حدود و منطقه و مقدار کاریرا که در داخل دایره خود باید بکنند را میدانند
هر کس در حوزه خود بدون توجه به دیگری سعی می کند بهترین در پست خود باشد
بدین ترتیب همه کترهی شرکت به نحو احسنت بدون فشار به دیگر انجام خواهد شد بدون فرسایش دیگری یا یک نفر
کار تمام است
حالا شما شرکت را پذیرفته و از مال خود میدانی پس تمام تلاشت را برای پیشبرد آن بکن و این را بدان که فقط کار شما در درون دایره خود باعث پویایی و حرکت چرخ این شرکت خواهد شد پس نقشت را بپذیر و به آن وفادار باش و برای بهترین خودت شدن تمام تلاشت را بکن اما تاکید می کنم فقط در دایره خودت آن وقت خواهی دید که با این قانون چطور شرکت با سرعت جت به آسمان خواهد رفت بهره وری به حد اکثر خود در هر دایره و نهایت در کل مجموعه خواهد شد.
پس ترمز کن
افکارت را جمع کن
شرکت خود را تاسیس کن
نقشت در شرکت را پیدا کن
دایره خودت را رسم کن
محیط آن را مشخص کن
مهم نیست که چقدر باشد
مهم این است که از تو محافظت می کند
و در آن تمام تلاشت را بکن.
دوستدار شکوه و جلال تو دایی شما

نویسنده: ابراهیم خوشقدم شاگرد امروز معلم دیروز

چرا دلت میخواد، به جای دیگری باشی؟
چرا نقش خودت را کم رنگ می بینی؟
چرا فکر می کنی، دیگران بهترند؟ یا آرزوشون از تو بیشتره؟ یا کارشون راحت تره؟

چرا به سفر های قشنگی که، با هم دارید، فکر نمی کنی؟ چرا جای هایی را که باهم رفتید و با هم خاطرات قشنگ ساختید، یادت نمیاد.
کم جاهای دیدنی دیدید؟ کم دنیا را گشتید؟ کم بالا و پایین پریدید؟ شما که عالی بودید.


سفرتون با کشتی روی دریای مدیترانه چطور بود؟ شنیدم شما با هم دور دنیا را هم چند بار گشتید؟
خوشا به حالتان !

خاطرات شما را یک روز در روزنامه ای قدیمی که با شما مصاحبه کرده بود خواندم، واقعا شیرین بود. یادم میاد در همان زمان چند بار آن را خواندم و خواندم.

انگار جوری بود که خودم هم با شما و در خاطرات شما بودم. حس عجیبی داشتم. اصلا فکر نمی کردم که این خاطره است که از کسی دیگر میخوانم. واقعا عالی و خودمانی بود.
من فکر می کنم نه تنها من، بلکه هر کسی خاطرات شما را خوانده، همین حس را داشته است.


اتفاقا، بعد خواندن چند باره آن، به فکر فرو رفتم و بیاد خودم و بالشت پشت گردن راننده افتادم. همیشه به آن حسودیم میشد. راستش را به خواهی دوست داشتم جای او باشم و از آنجا بیرون را تماشا کنم دلم نمی خواست یک پیچ رینگ باشم و سرم از سرعت دور زیاد آن گیج بشود. دلم نمی خواست فشار زیادی رویم باشد.

حتی بعضی وقت ها با خودم فکر می کردم، چرا باید من داغی اصطکاک لنت با رینگ را تحمل کنم؟ و دم بر نیاورم اما بالشت خانم سر راننده را نگه دارد و موهای او را نوازش کند.

چه حسی داشت وقتی با موهای او ور میرفت؟ چه حسی داشت وقتی کلر روشن میشد و در کنار آن موزیک قشنگی هم پخش میشد.

خلاصه اینها همه تو دلم مونده بود تا اینکه داستان و خاطره قشنگ شما و تفکر زیبای شما مرا به خودم آورد.
فهمیدم که دلیل این همه حرص خوردنم بیخودی بوده. اصلا من جایگاه پست یا بی ارزشی ندارم. من قسمتی از یک مجموعه بزرگ هستم. من پست و بی ارزش نیستم بلکه به همان اندازه بالشت پشت گردن راننده برای ماشین ضروری هستم حتی حالا فکر می کنم اصلا ارزش من از او هم بیشتر است.


شوخی کردم، اصلا چنین فکری را نمی کنم. البته راستش را بخواهی اولش که داستان باهم بودن شما را خواندم به همین حس رسیدم اما بعد از چند بار خواندن آن انگار فکرم به تعادل رسید و دیگر آن حس را نداشتم.
واقعا هم خودم را پذیرفته بودم و هم همه دوستانم و هم بالشت پشت گردن راننده را دیگر اصلا به او حسودی نمی کردم.
حالا می بینم چقدر راحت شدم. اصلا چقدر حال می کنم وقتی با این سرعت تاب میخورم. چقدر حال می کنم، که با این سرعت تاب خوردن سرم گیج نمی ره و تازه، میتونم دنیا را هم تماشا کنم. اصلا فکر نمی کردم که دیگران این کار برایشان غیر ممکن بوده و من خبر نداشتم.
این را روزی فهمیدم که ماشین در بیابانی پر از دست انداز حرکت می کرد. با وجودی که من راحت بودم و داشتم، لذت می بردم.  بالشت خانم داشت از این همه بالا و پایین رفتن ماشین بالا می آورد.
واقعا دم سازنده ام گرم چه قدر خوب کرده که مرا به این شکل و با این توانایی خلق کرده، این دست مریزاد دارد. 

حالا زندگی خیلی قشنگ شده برام. البته خوب که فکر می کنم من همون پیچ قدیمی هستم، فقط خودم را پذیرفتم، نقشم را پذیرفتم، دوستانم را پذیرفتم، تفاوت را پذیرفتم، اهمیت را پذیرفتم، کلا مجموعه را پذیرفتم، دیگر جایگاهم ناراحتم نمی کند.

گفتم جایگاهم، راستش را بخواهی آن زمان که از خودم بیزار بودم چندین بار تصمیم گرفتم که خودم را خلاص کنم زندگی برام بسیار زجر آور بود. همه ی چیزهای قشنگ الان، برایم زجر آور بود.

مثلا، همین گرمای کشنده، درگیر شدن لنت با رینگ برام کشنده بود. یا سرعتی که داشتم، سرم را گیج می کرد، چون چشم هایم را می بستم. حالا، با چشم باز می بینم. نه تنها سرم گیج نمی ره چقدر هم حال می کنم.

حس قشنگی است که این توانایی را دارم البته می دانم که نباید آن را به رخ بالشت خانم بکشم، چون من و آن، دو چیز متفاوت از یک مجموعه زیبا هستیم که زیبایی و حرکت آن مدیون ماست. پس ما برهم برتری نداریم که بخواهیم پز آن را به هم بدهیم.
ما در حقیقت هر کدام قسمتی از یک پازل هستیم که با قرار گرفتن در جای خود به پازل معنا میدهیم پازل قشنگ میشود و قشنگی آن مدیون ماست و ما قشنگ شده ایم، چون پازل قشنگ دیده میشود پس فرقی نمی کند.
این مرا بیاد گروه ارکستی می اندازد، آن زمان که برای اولین بار، خواستن ماشینی که من عضوی از آن بودم را، به بهترین گروه هدیه بدهند. یادم می آید گروهی بدون رهبر آمده بودند و قصد داشتن بنوازند.
سالن پر جمعیت بود همه از دیدن آنها ذوق می کردند و داشتند هورا می کشیدند آخر، هر کدام از آنها موزیسین های معروفی بودند، تا اینکه آنها شروع به اجرا کردند، چشمتون روز بد نبیند سر سام گرفتم.

می پرسید چرا؟ مگر نمی گویید که آنها همه از موزیسین های معروفی بودند پس چرا سر سام؟ شما که باید حال می کردی.
راست می گویید باید حال می کردم چون همشون در کارشان بی نظیر بودند و همشون خیلی خوب اجرا می کردند اما چون رهبری نداشتند، بین کار آنها هماهنگی نبود و یک بی نظمی بسیار در سالن احساس میشد آن وقت بود که فهمیدم نقش رهبر در گروه چقدر مهم است.

اول فکر میکردم آن آدم چون ابزارش یک چوب دستی است نقشش از دیگر مجموعه کم رنگ تر است (منظورم رهبر گروه است) و اصلا خیلی بی خاصیت است، با خودم می گفتم، اینم شد کار، که یک چوب بدست بگیری و آن را این ور و آن ور و گاهی هم بالا و پایین کنید آن هم با حرکت سر و بدن،فکر می کردم دارد ادا بازی می کند و این گروه باعث شد تا تازه نقش او را در گروه درک کنم و بفهمم که در یک گروه هر کس به اندازه خود مفید و با ارزش است.


نمیدانم که بر شما چه گذشته اما شادی امروز من هدیه داستان زندگی دیروز شماست.
من از شما آموختم که زندگی که مجموعه ای از شادی ها و شادی هاست.
شادی هایی که داشتیم و شادیهایی که پس از غلبه بر سختی ها ساختیم
پس لطفا خود دیروزتان شوید
ممنون که نا امیدم نمی کنید.

نویسنده: معلم دیروز شاگرد امروز ابراهیم خوشقدم


دیروز که پست بهترین دوستان  و بزرگترین دشمن انسان را گذاشتم، از همان دوستی که باعث شد، من بعد از ناامید شدن از کار وبلاگ نوشتن، آن هم در ابتدای این کار، یعنی بعد از گذاشتن فقط یک پست، این کار را ترک کنم خواستم منت بگذارد و بدون ملاحظه با نگاهی منتقدانه پستم را بخواند و نظر خود را بیان کند.

ایشان نیز با مهربانی این کار را کرده بودند که از ایشان سپاسگزار هستم.

ایشان نه تنها نظر خود را گفته بودند بلکه لطف کرده و در بحث ما نیز شرکت کرده و به سوال کلاسی ما که موضوع پست قبل بود پاسخ داده بودند.

پاسخ ایشان برایم بسیار جالب بود چرا که من در پست قبل به کس یا کسانی و یا چیز و چیزهایی اشاره کردم اما فکر نمی کردم کسی بیاید و خارج از کس یا چیزی صحبت کند.

واقعا که نوشتن در جایی و به اشتراک گذاشتن چه لطفی داشته که من خبر نداشتم و از آن عمری غفلت کردم 

من تا اولین پستم در این وبلاگ فقط سراسر عمرم را مطالعه کرده بودم اما فقط مطالعه و هیچ ننوشته بودم

البته بعضی مواقع نوشته بودم اما تنها برای خودم و در حقیقت تنها کسی که آن را می خواند خودم بودم و تنها منتقد خودم باز خودم بودم

اما این بار که یک نفر نوشته مرا دید و نقد کرد تمام فکرم را دگرگون کرد حس کردم میشود جور دیگر دید و جور دیگر خواند و جور دیگر فکر کرد.

حال کمی معنای حرف بزرگان را درک کردم و فهمیدم که چرا اینقدر توصیه به نوشتن می کنند

البته در این پست بنا ندارم فقط همش از تعجبم برایتان بگویم فقط به این خواستم اشاره ای کنم که بدانید، سپاسگزار استادی شما هستم به حق که نظر شما، نیاز دیروز و بشدت، نیاز بیشتر امروز من است.

اما آنچه که من در کلاس درس انتظار داشتم که بچه ها بیان کنند در پاسخ به بهترین دوستان و بزرگترین دشمن انسان.

البته قبل از بیان پاسخ به شما در همین جا بیان کنم که این فقط فکر من است و هیچ جایگاه علمی یا وحی منزل نیست و ممکن است کاملا غلط باشد.

بیان آن فقط بیان یک خاطره و اعتقاد است 

اما شاید بگوئید چقدر خود خواه که اعتقاد خود را در جمع بیان می کند، شایدم نه. اما این فقط اعتقاد من است و من در زندگی خود، یاد گرفتم که فقط به خاطر احترام به خودم اعتقادم را بیان کنم. و باز به خاطر خودم یاد گرفتم که، برای اعتقادم با کسی نجنگم فقط به آن عمل کنم.

اما پاسخم در آن سال این بود:

نیاز، اولین و بزرگترین دوست شماست که هر چه شیرینی است، نصیبتان می کند و طعم واقعی هر چیز را مدیون داشتن آن هستید. 

دومین دوست شما شکست است. شکست هایی، که در طول زندگی، به سمت شما مثل یک تیر، پرتاپ میشوند و آن وقت که شما آنها را می پذیرید و به عنوان دوست قبولشان می کنید در زیر پای شما پله میشوند و بالا یتان می بردند.

هر شکست یک پله بالاتر 

اما سومین دوست شما دشمن است. آره دشمن! چرا تعجب می کنید؟ آیا دشمن نمی تواند دوست شود؟ کافیست به آمادگی کشورها در برابر دشمن نگاه کنید آنگاه می بینید که وجودش به شما هر لحظه آمادگی میدهد.

اما دشمن واقعی شما. این دشمن در پشت مرزهای کشور شما نیست، آن با شما و در شماست فقط کافیست آن را ببینید.

 کافیست که به آن آگاه باشید. ِآن وقت است، که بر آن، شاید بعد از پذیرفتن آن و نقشه کشیدن برای آن، غالب شوید.

درست فهمیدید، ترس تنها دشمن شماست. ترس ترس ترس

یادتان باشد انسان با ترس به دنیا نیامده ولی هر انسان سرشار از ترس است

فکر می کنم انسان که متولد میشود فقط دو ترس ذاتی بهمراه دارد و بقیه آنها اکتسابی هستند 

من این پاسخ را در آن سال به بچه ها بیان کردم و الان نیز به آن معتقدم. اما این دوستمان هم با جوری دیگر دیدن به دوستانی غیر آنچه که من فکر می کردم اشاره کردند که آنها جالب بودند

ایشان بزرگترین دشمن را خودش و دلش معرفی کرد و برای بهترین وبزرگترین دوستان اشاره به تصمیم های درست که در زندگی گرفته بود، کار و تلاش، سفر به جاهایی دور برای کسب تجربه، همسر و همچنین در آخر به عقل خود به عنوان بزرگترین دوست اشاره کرده بود.

ممنون میشم با نظرات بزرگوارانه خود شاگرد خودتان را راهنمایی کنید

معلم دیروز و شاگرد امروز شما: ابراهیم خوشقدم

درود بر شما

این دومین خاطره از یک روز مدرسه در سال ۹۵ و ۹۶ است.

بحث آن روز کلاسمان، نمیدانم چه شد که به سمت بهترین دوستان و بزرگترین دشمن انسان رفت.

هر چند، کلاسمان، کلاس فناوری بود اما همانطور که در پست قبل هم گفتم، من زیاد آدمی که پایبند به سر فصل یا موضوع کلاس باشد نبودم.

در حقیقت، من موضوع بحث، در کلاس را مشخص نمی کردم. حتی تا لحظه رو در رویی با بچه ها به آن فکر هم نمی کردم.

کتاب یا برنامه کلاسی هم، باعث نمی شد که من بدانم چه میخواهم بیان کنم.

اول سر کلاس میرفتم بعد از کمی گفتگو با بچه ها موضوع کلاسمان مشخص میشد.

در حقیقت بچه ها و نیاز بچه ها در آن روز مشخص می کرد که چه بگویم و چه صحبت کنیم

در آن روز صحبت ما به سمت بهترین دوستان و بزرگترین دشمن انسان رفت.

دانش آموزان زیادی بلند شدند و نظر خود را بیان کردند

هر کسی از کسی یا چیزی نام می برد

یکی می گفت: بهترین دوست انسان خداست و بزرگترین دشمن شیطان

دیگری می گفت: مادر بهترین دوست انسان است بزرگترین دشمن آمریکا است

آن دیگری می گفت بهترین دوست من همسایه مان است و دشمنی ندارم

نیم ساعتی بحث کلاس به همین شکل گذشت و تقریبا بیشتر از نصف کلاس در این گفتگو شرکت کردند.

اما طبق معمول همیشه افرادی هم هستند، که اصلا صحبت نمی کنند.

هر طوری بود، نظر آنها را هم جویا شدم. آنها نیز، به چیز هایی، شبیه دیگر بچه ها اشاره کردند

حتی بعضی به اسباب بازیها و حیوانات خانگی که در خانه داشتند اشاره کردند.

راستی پاسخ شما چیست؟ شما چه نظری دارید؟

می دانم شما نیز حتما به کسی یا کسانی و یا چیز یا چیزهایی اشاره خواهید کرد.

شایدم درست، منظور من را بیان کنید. 

اجازه دهید ادامه این پست را در روزی دیگر بیان کنم تا زیاد این صحبت طولانی نشود اما خوشحال میشوم اگر شما نیز در این بحث کلاسی ما شرکت کنید و نظر خود را بیان کنید.

محتاج نظرات شما هستم

معلم دیروز و شاگرد امروز شما: ابراهیم خوشقدم