هدیه تولد ۲
در قسمت قبل دیدیم که بلافاصله بعد از تولد انسان خداوند اراده کرد به او هدیه ای که بهمراه تولدش آماده کرده بود را به عنوان هدیه تولد تقدیم کند.
و خداوند با دستان خود جعبه ای را که با روبانی بسیار قشنگ تزیین شده بود را به او داد و خواست که انسان آن را بازنماید.
انسان آن را باز کرد و با کمال تعجب متوجه شد که هدیه تولد هیچ کدام از چیزهایی که او فکر می کرد نبود. در جعبه فقط لوحی سفید بود که بر سر برگ آن نوشت بود زندگی.
این همانطور که گفتیم اصلا تصور انسان نبود.
چرا که او زندگی را اصلا هدیه ای از طرف خدا نمی دانست. خلاصه انسان بسیار دمق شد.
خداوند متوجه این دمقی انسان شد و از آنجا که دوست نداشت حتی به اندازه کوتاه هم انسان را ناراحت ببیند علت ناراحتی انسان را از او جویا شد او متوجه بود که انسان اصلا متوجه لطف بزرگ خداوند نسبت به خود نشده.
از ظاهر او میشد به این مهم پی برد.
اما چه میشد کرد خداوند نمی تواند ناراحتی او را حتی به اندازه یک نفس ببیند.
آخر او عاشق است عاشق عاشق او انسان را بعد از عشق آفرید این عشق و آفرینش عشق بود که باعث شد خداوند عاشق شود و بخواهد که عاشقی کند او کسی میخواست که بتواند با او عاشقی کند و انسان را انتخاب کرد.
البته درظاهر انسان هم حق داشت چون او هم متوجه شد بود که محبوبترین است و هدیه به محبوترین باید بزرگ باشد. اما آیا این هدیه بزرگ نبود؟ آیا این هدیه در شان خدا و او نیست؟
او با خود گفت:
مگر هدیه تولد انسان میتواند یک ورق سفید باشد. مگر خداوند میخواهد به من دیکته بگوید که یک برگه سفید به من داده. چه دیکته ای او که به من هنوز چیزی نگفته که بخواهد دیکته بگوید.
شاید من متوجه نشده ام شاید من منظور خداوند را نمیفهمم شاید برای فهم آن نیاز به زمان یا آموزش دارم شاید.
شایدم خداوند این ورق سفید را داده که انشا بنویسم. انشا آره همینه او از من میخواهد که انشا بنویسم مگر انشا کردن کار خودش نیست پس شاید از من نیز همین را میخواهد.
کسی که انشا می نویسد آن را در حقیقت خلق می کند پس من نیز باید بنویسم اما چه بنویسم؟ از من چه میخواهد؟
موضوع انشا چیست؟ آن را که به من نداده آخر در امتحان انشا چند موضوع میدهند و یکی را انتخاب می کنیم پس موضوع انشا چیست؟ شایدم موضوع انشا به زندگی، که در سر برگ آمده مربوط میشود
لازم است که بپرسم.
در این لحظه بود که انسان رو کرد به خدا و فرمود: خدای من منظورتان از این لوح سفید که به من داده اید چیست؟ از من چه میخواهید؟ من باید چکار کنم؟
خداوند با لبخندی دلنشین که بر روی لبانش بود گفت. من از تو انتظار دارم که خدایی کنی انتظار دارم سروری کنی انتظار دارم بزرگی کنی انتظار دارم به بهترین وجه زندگی کنی زندگی که در خور یک خالق باشد پس قلم را بر دار و بنویس هر آنچه را که میخواهی
بنویس آنچه را که تو را خوشحال می کند و باعث لذت و شیرینی زندگی تو می گردد.
انسان که تازه متوجه منظور خدا و بزرگی هدیه تولد خود شده بود خواست که بنویسد
اما دید که فقط یک لوح سفید دارد و دیگر هیچ. اطراف را نگاه کرد تا شاید قلمی پیدا کند تا بنویسد. با خود گفت حتما خداوند در کنار این لوح قلمی نیز گذاشته است. اما آن را پیدا نکرد. باز دوباره رو به خدا کرد با چه بنویسم؟
او با لحنی محکم فرمود:
با قلم (( اندیشه))
ادامه دارد....