قسمت قبل بیان کردم که من، وقتی وارد کلاس میشدم با وارد شدن به کلاس با صدایی بلند می گفتم: ((خدا وارد میشود))
                                                                              
اما نگفتم از کی و چرا؟
در قسمت های بعد به این و داستان خدا و خودم که از قول خود خدا است که بهم فرمود، می پردازم.اما داستان آن شب.

من چند ماهی بود که از طریق یک دوست و همکار بسیار محترم با کلاس های یوگا آشنا شده بودم و هفته ای، سه شب به کلاس یوگا می رفتم.
از آنجا که من از کودکی بدنی انعطاف پذیر داشتم مورد توجه قرار گرفته و همین انگیزه ای شد تا توسط یک دوست، که تازه به واسطه رفتن به این کلاس ها، با او آشنا شده بودم و از قدیمی ها، و در ضمن از مربیان کلاس بود در بدو ورود به این کلاس ها در مسابقه ای که برای حضور در مسابقات کشوری این رشته بود حاضر شوم.
من در این مسابقات شرکت کردم و همانطور که گفتم چون انعطاف پذیری خوبی داشتم و یکی از مواردی که در این کلاس ها مهم بود، داشتن انعطاف پذیری و تعادل در حرکات بود. من به واسطه داشتن این پتانسیل ها، حرکات قابل قبول مسابقه را ارائه داده و نفر اول رده سنی خودم در استان شدم.
اما این زیاد برایم مهم نبود از این مهم تر آشنایی با آقای جمشیدی بود که من را ترغیب می کرد، که هر جلسه به موقع در این کلاس حاضر شوم.ایشان همون قدیمی کلاس و مربی بود که عرض کردم. از همون ابتدای ورود به این کلاس شخصیت ایشان طوری بود که دوست داشتم به او نزدیک شوم.
انسانی بسیار آرام و در عین جوان بودن حکیم و با عزت نفس بالا به نظر می آمد. چیزی که من احساس می کردم، کمتر داشتم و بخاطر بدست آوردن آن بسیار تلاش می کردم.ما بسیار بهم نزدیک شده بودیم و حتی من در جلساتی که ایشان در خانه فرهنگ برگزار می کردند نیز شرکت می کردم.
این نیز برای خود داستان بسیار جالبی بود. چون ایشان فقط گیاه خوار بوده و آنهم بصورت خام این غذا ها را مصرف می کردند.به هیچ عنوان گوشت، لبنیات و غذای پخته مصرف نمی کردند، حتی نان. به جای نان از جوانه گندم استفاده می کردند.


خیلی زود من نیز به این گروه پیوستم. البته به مدت یک ماه تا ببینم آیا ممکن است، فقط با خوردن این ها زندگی کرد.دیدم بله ممکن است. البته این در روز اول برایم سخت بود، ولی از روز دوم که خوردن میوه را بعنوان میوه فراموش کردم و در زمان خوردن آن باور شد که غذا میخورم دیگر سخت نبود.

حتی اینجا نیز باور بود که خدایی می کرد. هر روز صبحانه ام سیب بود اما در روز اول سیب بود و من ضعف داشتم ولی در روزهای دوم سیب بود اما من غذا میخوردم. چیزی که در روز اول متوجه آن نبودم یا یاد نگرفته بودم و فکر می کردم که دارم سیب میخورم نه غذا یا بهتر بگویم سیب را ذهنم به عنوان غذا یا یک وعده صبحانه قبول نکرده بود.
ما با هم زیاد صجبت می کردیم انگار هردو برای هم چیزی داشتیم که باعث شود از بودن در کنار هم زمان را فراموش کرده و به ساعت نگاه نکنیم. اتفاقا آن شب نیز همینطور بود. آن شب بعد از کلاس یوگا با هم بسیار صحبت کردیم و من آنجا هم به خدایی خود اشاره کردم و آنجا نیز از نامحدود بودن خود گفتم.
من به ایشان عرض کردم که انسان خدایی دیگر است خود خود خداست. خداوند به او قدرت خدایی داده این در حقیقت هدیه تولد انسان به او از طرف خدا بوده است. البته انصافا از خدا غیر از این هدیه نمیشد چیزی دیگر انتظار داشت.
آقای جشیدی به محدودیت های انسان اشاره کردند و فرمودند: چطور انسان می تواند با این همه محدودیت خدا باشد و خدایی کند؟
بعضی از انسان ها در ضروریات خود نیز مانده اند. و در ضمن اگر خداوند انسان را آفریده و به گفته شما او راخدا آفریده پس تکامل چه می شود؟ مگر میشود هم کامل باشی و هم این همه محدودیت داشته باشی؟ اصلا مگر میشود چند خدا در جهان باشد؟
این شرک نیست که شما خود را خدا معرفی می کنی؟ 
اینجا بود که تلفن من زنگ خورد و مجبور شدیم که ادامه بحثمان را به شبی دیگر که همدیگر را می بینیم بگذاریم.فقط در همان زمان انگار خدا میخواست که من پاسخی برای قضیه تکامل داشته باشم و در حین خدا حافظی به ایشان گفتم :

نمیدانم که چقدر به خدا و کتاب خدا اعتقاد داری اما اگر هم نداشته باشی چون در جامعه اسلامی بزرگ شده ای و در همین جامعه مدرسه رفته ای حتما شنیده ای که خداوند قرآن را به دو شکل بر پیامبر خود نازل کرد.
یکبار دفعی و کامل بر پیامبر(ص) و یک بار تدریجی.  پس امکان دارد در ابتدای خلقت یکبار دفعی و کامل قدرت خدایی به انسان داده شده باشد. اما انسان آمادگی استفاده کامل از آن را نداشته و برای درک و فهم کامل از این قدرت به بلوغ نرسیده باشد. 
هر چه این باور قویتر گردد میزان برداشت انسان از قدرت خود بیشتر میشود.
      ((پس تکامل، خد ا بودن انسان را نقض نمی کند))