روز نوشته های ابراهیم خوشقدم

هدیه تولد ۳

ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم · 1400/05/26 14:06 ·

با قلم اندیشه؟
نمی فهمم با قلم اندیشه؟ مگر با اندیشه هم می نویسند؟ من تا بحال باورم این بود که اندیشه ابزاری برای فکر کردن است و می توانم با آن فکر کنم.
دیگر نمی دانستم اندیشه هم می تواند بنویسد
تازه من برای نوشتن قلم را در دست می گیرم و آن را بر کاغذ گذاشته و بر روی آن به حرکت در می آورم.
من چگونه ممکن است چیزی را که نمی بینم و حتی حس آن هم برایم مشکل است مانند قلم بدست بگیرم و بنویسم آیا این کار ممکن است؟
خدای من با من شوخی دیگری را آغاز کرده ای؟ یا باز میخواهی برایم معمایی جدید طرح کنی؟
من یعنی باید هر وقت چیزی را بخواهم، حل معما کنم یا مسئله حل نمایم آخر این روش دیگر چگونه است؟
من فکر می کردم تنها اراده و خواست برای من کافیست فکر می کردم تنها اراده من باعث خلق و ظاهر شدن می گردد همانطور که تو اراده می کنی و خلق میشود. 

 او چون گفتگو با خدا را بلد بود و خود را در نزد و نزدیک به خود می دید دیگر می دانست که این یک شوخی نیست و وعده خداوند حق است او خدایی دیگر است با همان توانایی.
اما ظاهرا برای خدا بودن و استفاده از نیروی اندیشه به ابزاری دیگر هم نیاز است.
شایدم این تصوری باشد که من انسان دارم
شاید باید آموزش ببینم شاید باید سوال کنم.
او که به تمامی سوالات من جواب میدهد پس بهتر است بپرسم.
دوباره انسان رو به خدا کرد و گفت:
خدای من تو به من وعده دادی که خدا هستم و می توانم همانند خودت خدایی کنم.
تو به من گفتی که من قدرت آفریدن دارم
به من گفتی که می توانم با قلم اندیشه بنویسم هر چه را که اراده می کنم تا خلق شود.
اما من نمی دانم چگونه؟
چگونه می توانم با قلم اندیشه بنویسم؟ چگونه آن را بدست گیرم و بر کاغذ بکشم.
خداوند که از این سوالات کودکانه انسان به وجد آمده بود و اینطور سخن گفتن او برایش بسیار شیرین می آمد درست مانند شیرینی صحبت کردن کودک دو ساله برای پدر و مادرش.
با نوای دلنشین و آرام کننده و مهربان فرمود: لازم نیست قلم را بدست گیری و بنویسی همانطور که خود فهمیده ای میتوانی فکر کنی و اما برای فکر کردن به اندیشه نیاز داری که من به تو آن را داده ام.
اما اندیشه تو برای صعود و پرواز به دو بال نیاز دارد دو بال سالم و قوی تا تو به وسیله آن پرواز کنی. در حقیقت این دو بال ترکیبی از یک جوهر اثر گذار هستند که اگر هردوی آنها را داشته باشی می توانی بیافرینی هر آنچه را که اراده می کنی.
اما آن دو ترکیب که جوهر قلم تو را می سازند

(( باور تو و روحیه و احساس تو)) هستند
این دو ترکیب اثر گذار در قلم تو تبدیل به اندیشه هایی بسیار زیبا می گردند.

هدیه تولد ۲

ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم · 1400/05/22 13:48 ·

در قسمت قبل دیدیم که بلافاصله بعد از تولد انسان خداوند اراده کرد به او هدیه ای که بهمراه تولدش آماده کرده بود را به عنوان هدیه تولد تقدیم کند.
و خداوند با دستان خود جعبه ای را که با روبانی بسیار قشنگ تزیین شده بود را به او داد و خواست که انسان آن را بازنماید.
انسان آن را باز کرد و با کمال تعجب متوجه شد که هدیه تولد هیچ کدام از چیزهایی که او فکر می کرد نبود. در جعبه فقط لوحی سفید بود که بر سر برگ آن نوشت بود زندگی.
این همانطور که گفتیم اصلا تصور انسان نبود.
چرا که او زندگی را اصلا هدیه ای از طرف خدا نمی دانست. خلاصه انسان بسیار دمق شد.
خداوند متوجه این دمقی انسان شد و از آنجا که دوست نداشت حتی به اندازه کوتاه هم انسان را ناراحت ببیند علت ناراحتی انسان را از او جویا شد او متوجه بود که انسان اصلا متوجه لطف بزرگ خداوند نسبت به خود نشده.
از ظاهر او میشد به این مهم پی برد.
اما چه میشد کرد خداوند نمی تواند ناراحتی او را حتی به اندازه یک نفس ببیند.
آخر او عاشق است عاشق عاشق او انسان را بعد از عشق آفرید این عشق و آفرینش عشق بود که باعث شد خداوند عاشق شود و بخواهد که عاشقی کند او کسی میخواست که بتواند با او عاشقی کند و انسان را انتخاب کرد.
البته درظاهر انسان هم حق داشت چون او هم متوجه شد بود که محبوبترین است و هدیه به محبوترین باید بزرگ باشد. اما آیا این هدیه بزرگ نبود؟ آیا این هدیه در شان خدا و او نیست؟
او با خود گفت:
مگر هدیه تولد انسان میتواند یک ورق سفید باشد. مگر خداوند میخواهد به من دیکته بگوید که یک برگه سفید به من داده. چه دیکته ای او که به من هنوز چیزی نگفته که بخواهد دیکته بگوید.
‌شاید من متوجه نشده ام شاید من منظور خداوند را نمیفهمم شاید برای فهم آن نیاز به زمان یا آموزش دارم شاید.
شایدم خداوند این ورق سفید را داده که انشا بنویسم. انشا آره همینه او از من میخواهد که انشا بنویسم مگر انشا کردن کار خودش نیست پس شاید از من نیز همین را میخواهد.
کسی که انشا می نویسد آن را در حقیقت خلق می کند پس من نیز باید بنویسم اما چه بنویسم؟ از من چه میخواهد؟
موضوع انشا چیست؟ آن را که به من نداده آخر در امتحان انشا چند موضوع میدهند و یکی را انتخاب می کنیم پس موضوع انشا چیست؟ شایدم موضوع انشا به زندگی، که در سر برگ آمده مربوط میشود
لازم است که بپرسم.
در این لحظه بود که انسان رو کرد به خدا و فرمود: خدای من منظورتان از این لوح سفید که به من داده اید چیست؟ از من چه میخواهید؟ من باید چکار کنم؟
خداوند با لبخندی دلنشین که بر روی لبانش بود گفت. من از تو انتظار دارم که خدایی کنی انتظار دارم سروری کنی انتظار دارم بزرگی کنی انتظار دارم به بهترین وجه زندگی کنی زندگی که در خور یک خالق باشد پس قلم را بر دار و بنویس هر آنچه را که میخواهی
بنویس آنچه را که تو را خوشحال می کند و باعث لذت و شیرینی زندگی تو می گردد.
انسان که تازه متوجه منظور خدا و بزرگی هدیه تولد خود شده بود خواست که بنویسد
اما دید که فقط یک لوح سفید دارد و دیگر هیچ. اطراف را نگاه کرد تا شاید قلمی پیدا کند تا بنویسد. با خود گفت حتما خداوند در کنار این لوح قلمی نیز گذاشته است. اما آن را پیدا نکرد. باز دوباره رو به خدا کرد با چه بنویسم؟
او با لحنی محکم فرمود:
با قلم (( اندیشه))

ادامه دارد....

هدیه تولد

ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم · 1400/05/19 14:24 ·

انسان که از این همه ارادت خدا به خودش در شگفت مانده بود، بعد از رفتن خدا به اتاقی دیگر برای آوردن کادوی تولد، با خود فکر های زیادی کرد.  از ذهن او انواع چیزها و جاها به عنوان هدیه تولد خدا به خودش گذشت

چشمش به درب و منتظر ورود خدا بود. و همینطور کادویی که قرار بود خداوند برای او بیاورد.

او خدا را تصور می کرد که با باد وارد شد و به باد دستور داد که در خدمت او باشد.

بار دیگر باران را در اختیار خود دید.

خورشید را می دید که به همراه او حرکت می کند و به فرمان او راه میرود.

ماه را دید که دست به سینه در آسمان منتظر دستور است.

دست های جادویی خود را دید که به هر چه میزند طلا میشود.

ستارگان را دید که هر کدام که او به آنها میرسد سرد میشوند تا او بر آنها قدم بگذارد.

زمین را دید که برای پا گذاشتن او بر سرش به دیگر کرات منظومه شمسی فخر فروشی می کند.

دریا ها را دید که مرکب قلم او شده اند.

کوه ها را دید میخ هایی هستند تا مایه آرامش او در زمین شوند و دل خود را گشوده و از آن به او طلا و جواهر تقدیم می کنند.

جنگل ها را دید که خود را به او عرضه کرده اند تا قلم افتخاری برای نوشتن او باشند

همینطور که انسان در خیال خود فرو رفته بود خداوند با یک جعبه بسیار شیک و تزیین شده وارد شد و آن را به عنوان هدیه تولد به انسان داد.

او که تا چند ثانیه قبلتر به چیزهایی بزرگتر از یک جعبه فکر میکرد بسیار تعجب کرد و ته دلش با خود گفت، چه فکر می کردم چی شد.

خداوند را دست و دل باز تر از این کادی کوچک می دیدم فکر می کردم چون بی نهایت است به ما هم به اندازه بی نهایت که نه ولی در خور شان خود هدیه میدهد.

فقط همین. این که یک جعبه، حالا نه کوچک، ولی در مقابل چیزهایی که من فکر میکردم بسیار کوچک است.

من اگر خدا میشدم اصلا روم نمیشد که چنین کادویی را در دست بگیرم و به خدایی دیگر هدیه بدهم.

خیر سرمان فکر کردیم ما هم خدایی دیگر هستیم در حد خودش

آخر او جوری از تولد من تعجب کرد که من خود را خدا دیدم. فکر کردم او خودش را در آینه من دیده است ظاهرا اشتباه فکر کرده ام

خداوند که آگاه بر همه چیز است و ذهن او را میخواند لبخندی زد و به او گفت عزیز دلم کادوی تولدت را باز نمی کنی؟

انسان با بی میلی تمام به کادوی تولدش نگاه کرد و به آن نزدیک شد. اول روبان بسیار قشنگ جعبه را از آن جدا کرد و بعد به آرامی سعی در باز کردن در جعبه کرد انگار نمیخواست بپذیرد که اشتباه کرده و میخواست در مقام خدایی خویش بیشتر بماند و خود را با کادو های بزرگتری که از ذهنش گذشته بود. ببیند.

خدا خدا میکرد که در درون جعبه حداقل یک کلید باشد یا یک فرمان با دست خط خدا.

اما دید که جعبه ای کوچکتر در درون آن است. برگشت و به خدا نگاه کرد دید خدا لبخند میزند حرصش گرفت اما به باز کردن در جعبه کوچکتر پرداخت باز هم جعبه کوچکتر دید.

داشت باورش میشد که هدیه تولد باید یک کلید یا یک فرمان باشد و گرنه با کوچک شدن جعبه ها این را باید یک شوخی تصور کند یا یک بی حرمتی که دومین امکان ندارد بهتر است به همان شوخی فکر کنم.

جعبه کوچک را هم باز کرد اما در آن هیچ کلید و فرمان نوشته ای نبود. فقط در درون آن لوح سفیدی بود که بر روی سر برگش نوشته شده بود: ((زندگی))

ادامه دارد...