تفاوت شما را بالا و پایین نمی کند
چرا دلت میخواد، به جای دیگری باشی؟
چرا نقش خودت را کم رنگ می بینی؟
چرا فکر می کنی، دیگران بهترند؟ یا آرزوشون از تو بیشتره؟ یا کارشون راحت تره؟
چرا به سفر های قشنگی که، با هم دارید، فکر نمی کنی؟ چرا جای هایی را که باهم رفتید و با هم خاطرات قشنگ ساختید، یادت نمیاد.
کم جاهای دیدنی دیدید؟ کم دنیا را گشتید؟ کم بالا و پایین پریدید؟ شما که عالی بودید.
سفرتون با کشتی روی دریای مدیترانه چطور بود؟ شنیدم شما با هم دور دنیا را هم چند بار گشتید؟
خوشا به حالتان !
خاطرات شما را یک روز در روزنامه ای قدیمی که با شما مصاحبه کرده بود خواندم، واقعا شیرین بود. یادم میاد در همان زمان چند بار آن را خواندم و خواندم.
انگار جوری بود که خودم هم با شما و در خاطرات شما بودم. حس عجیبی داشتم. اصلا فکر نمی کردم که این خاطره است که از کسی دیگر میخوانم. واقعا عالی و خودمانی بود.
من فکر می کنم نه تنها من، بلکه هر کسی خاطرات شما را خوانده، همین حس را داشته است.
اتفاقا، بعد خواندن چند باره آن، به فکر فرو رفتم و بیاد خودم و بالشت پشت گردن راننده افتادم. همیشه به آن حسودیم میشد. راستش را به خواهی دوست داشتم جای او باشم و از آنجا بیرون را تماشا کنم دلم نمی خواست یک پیچ رینگ باشم و سرم از سرعت دور زیاد آن گیج بشود. دلم نمی خواست فشار زیادی رویم باشد.
حتی بعضی وقت ها با خودم فکر می کردم، چرا باید من داغی اصطکاک لنت با رینگ را تحمل کنم؟ و دم بر نیاورم اما بالشت خانم سر راننده را نگه دارد و موهای او را نوازش کند.
چه حسی داشت وقتی با موهای او ور میرفت؟ چه حسی داشت وقتی کلر روشن میشد و در کنار آن موزیک قشنگی هم پخش میشد.
خلاصه اینها همه تو دلم مونده بود تا اینکه داستان و خاطره قشنگ شما و تفکر زیبای شما مرا به خودم آورد.
فهمیدم که دلیل این همه حرص خوردنم بیخودی بوده. اصلا من جایگاه پست یا بی ارزشی ندارم. من قسمتی از یک مجموعه بزرگ هستم. من پست و بی ارزش نیستم بلکه به همان اندازه بالشت پشت گردن راننده برای ماشین ضروری هستم حتی حالا فکر می کنم اصلا ارزش من از او هم بیشتر است.
شوخی کردم، اصلا چنین فکری را نمی کنم. البته راستش را بخواهی اولش که داستان باهم بودن شما را خواندم به همین حس رسیدم اما بعد از چند بار خواندن آن انگار فکرم به تعادل رسید و دیگر آن حس را نداشتم.
واقعا هم خودم را پذیرفته بودم و هم همه دوستانم و هم بالشت پشت گردن راننده را دیگر اصلا به او حسودی نمی کردم.
حالا می بینم چقدر راحت شدم. اصلا چقدر حال می کنم وقتی با این سرعت تاب میخورم. چقدر حال می کنم، که با این سرعت تاب خوردن سرم گیج نمی ره و تازه، میتونم دنیا را هم تماشا کنم. اصلا فکر نمی کردم که دیگران این کار برایشان غیر ممکن بوده و من خبر نداشتم.
این را روزی فهمیدم که ماشین در بیابانی پر از دست انداز حرکت می کرد. با وجودی که من راحت بودم و داشتم، لذت می بردم. بالشت خانم داشت از این همه بالا و پایین رفتن ماشین بالا می آورد.
واقعا دم سازنده ام گرم چه قدر خوب کرده که مرا به این شکل و با این توانایی خلق کرده، این دست مریزاد دارد.
حالا زندگی خیلی قشنگ شده برام. البته خوب که فکر می کنم من همون پیچ قدیمی هستم، فقط خودم را پذیرفتم، نقشم را پذیرفتم، دوستانم را پذیرفتم، تفاوت را پذیرفتم، اهمیت را پذیرفتم، کلا مجموعه را پذیرفتم، دیگر جایگاهم ناراحتم نمی کند.
گفتم جایگاهم، راستش را بخواهی آن زمان که از خودم بیزار بودم چندین بار تصمیم گرفتم که خودم را خلاص کنم زندگی برام بسیار زجر آور بود. همه ی چیزهای قشنگ الان، برایم زجر آور بود.
مثلا، همین گرمای کشنده، درگیر شدن لنت با رینگ برام کشنده بود. یا سرعتی که داشتم، سرم را گیج می کرد، چون چشم هایم را می بستم. حالا، با چشم باز می بینم. نه تنها سرم گیج نمی ره چقدر هم حال می کنم.
حس قشنگی است که این توانایی را دارم البته می دانم که نباید آن را به رخ بالشت خانم بکشم، چون من و آن، دو چیز متفاوت از یک مجموعه زیبا هستیم که زیبایی و حرکت آن مدیون ماست. پس ما برهم برتری نداریم که بخواهیم پز آن را به هم بدهیم.
ما در حقیقت هر کدام قسمتی از یک پازل هستیم که با قرار گرفتن در جای خود به پازل معنا میدهیم پازل قشنگ میشود و قشنگی آن مدیون ماست و ما قشنگ شده ایم، چون پازل قشنگ دیده میشود پس فرقی نمی کند.
این مرا بیاد گروه ارکستی می اندازد، آن زمان که برای اولین بار، خواستن ماشینی که من عضوی از آن بودم را، به بهترین گروه هدیه بدهند. یادم می آید گروهی بدون رهبر آمده بودند و قصد داشتن بنوازند.
سالن پر جمعیت بود همه از دیدن آنها ذوق می کردند و داشتند هورا می کشیدند آخر، هر کدام از آنها موزیسین های معروفی بودند، تا اینکه آنها شروع به اجرا کردند، چشمتون روز بد نبیند سر سام گرفتم.
می پرسید چرا؟ مگر نمی گویید که آنها همه از موزیسین های معروفی بودند پس چرا سر سام؟ شما که باید حال می کردی.
راست می گویید باید حال می کردم چون همشون در کارشان بی نظیر بودند و همشون خیلی خوب اجرا می کردند اما چون رهبری نداشتند، بین کار آنها هماهنگی نبود و یک بی نظمی بسیار در سالن احساس میشد آن وقت بود که فهمیدم نقش رهبر در گروه چقدر مهم است.
اول فکر میکردم آن آدم چون ابزارش یک چوب دستی است نقشش از دیگر مجموعه کم رنگ تر است (منظورم رهبر گروه است) و اصلا خیلی بی خاصیت است، با خودم می گفتم، اینم شد کار، که یک چوب بدست بگیری و آن را این ور و آن ور و گاهی هم بالا و پایین کنید آن هم با حرکت سر و بدن،فکر می کردم دارد ادا بازی می کند و این گروه باعث شد تا تازه نقش او را در گروه درک کنم و بفهمم که در یک گروه هر کس به اندازه خود مفید و با ارزش است.
نمیدانم که بر شما چه گذشته اما شادی امروز من هدیه داستان زندگی دیروز شماست.
من از شما آموختم که زندگی که مجموعه ای از شادی ها و شادی هاست.
شادی هایی که داشتیم و شادیهایی که پس از غلبه بر سختی ها ساختیم
پس لطفا خود دیروزتان شوید
ممنون که نا امیدم نمی کنید.
نویسنده: معلم دیروز شاگرد امروز ابراهیم خوشقدم