خاطره ای از یک روز مدرسه
امسال آخرین سال خدمتم در آموزش و پرورش است. راستش را بخواهید خدمت در آموزش و پرورش اصلا خوشحالم نمی کند و برای بازنشستگی روز شماری می کنم. دلم به حال دانش آموزانی که من معلم آنها هستم میسوزد، چون هیچ اعتقادی به تدریس کتاب های درسی ندارم. بیشتر فکر می کنم نظام آموزشی و کلا درس خواندن در چنین مکتبی فقط بهترین سال های عمر فرزندان ما را از آنها می گیرد.
من معتقد هستم باید مطالب درسی طوری باشد که نیاز دانش آموزان در زندگی را مرتفع کند و فردا که وارد اجتماع شدن از اینکه درس خواندن خوشحال باشند نه اینکه بگویند این همه کتاب و درس که خواندیم به چه دردمان خورد. اگر به جای درس خواندن و وقتی را که برای آن گذاشتیم می رفتیم در بیرون کاری را آغاز می کردیم مطمئنا اوضاع زندگیمان بهتر میشد. البته این حرفی است که از بسیاری از دانش آموزان قدیمی و افرادی را که درس خواندن میشنوم.
نمیدانم تا کی، باید بچه ها در این آموزش و پرورش به این سبک درس بخوانند و کتاب هایی به آنها تدریس شود که خود نیز نمی دانند در آینده به چکارشان خواهد آمد. کتاب ها از یک طرف روش تدریس ما معلم ها از طرف دیگر این مشکل را مضاعف تر می کند.
یادم می آید در سال 1396 در یک روستا که در نزدیک شهر بود و کلا 10 کیلومتر تا شهر فاصله داشت خدمت می کردم. با وجودیکه رشته من دبیری علوم تجربی در مقطع متوسطه اول بود. اما چون در تقسیمات تخصص معلم و دبیر تخصصی، زیاد عامل مهمی برای آموزش و پرورش در هنگام تقسیمات نمی باشد و بیشتر نیاز مدرسه به معلم بر حسب ساعت نیاز اعلان شده آن مدرسه است. فقط به مقدار آن ساعات به مدرسه معلم میفرستند و دیگر مهم نیست که هر درس باید توسط معلم تخصصی تدریس شود.
من در آن مدرسه کار و فناوری، قرآن و پیام های آسمانی تدریس می کردم. در کلاس فناوری من چیزی به نام تدریس وجود نداشت من با توجه به نیاز دانش آموزان و مطالب کتاب فقط از آنها کار میخواستم و هیچ توضیحی از کتاب برای آنها بیان نمی کردم. البته مطالبی که بین من و دانش آموزان رد و بدل میشد چیز هایی بود که نیاز آنها را برآورده کند.
اعتقاد من این بود که نمیشود مطلبی را به دانش آموز گفت، بدون اینکه او حسی و تمایلی یا انگیزه ای برای شنیدن آن ندارد. از این جهت، من تنها سعی که میکردم، جوری رفتار میکردم که نیازی را در دانش آموزان به وجود آورم اعتقادم بر این بود و الان نیز هست که لازم نیست معلم در کلاس صحبت کند و مطالب را برای دانش آموزان تشریح کند. فقط کافیست که نیاز را در آنها زنده نماید، آنگاه این نیاز باعث پویای و جستجو و درخواست میشود.
مثلا از بچه ها میخواستم که فعالیت های درس را انجام دهند بدون اینکه درس داده باشم. این شکایت آنها و خانواده و حتی پای اداره را هم به مدرسه باز کرد. یک روز صبح حدود های ساعت سوم یا چهارم بود که چند نفر از اداره به مدرسه آمدند. من سر کلاس هفتم بودم و از پنجره آمدن آنها را دیدم و حسی به من گفت که آنها برای بازخواست از من آمده اند. اتفاقا در همان ساعت لب تاپم نیز روشن بود و داشتم روش ساخت ربات های حساس به نور و مجموعه آن را برای بچه ها نشان میدادم
درب کلاس به صدا در آمد و آن را باز کردم. مدیر مدرسه مان بهم گفت که چند لحظه تا دفتر بروم. یکی از آنها وارد کلاسم شد و دو نفر دیگر در دفتر منتظر من بودند. وارد دفتر شدم بعد از سلام و احوالپرسی با خونسردی تمام روبروی آنها روی صندی نشستم. یکی از آنها به من گفت آقای خوشقدم، اولیا مدرسه به ما گزارش دادند که شما در کلاس کتاب را تدریس نمی کنید. من نیز گفتم بله، من نه تنها در کلاس، بلکه در جلسه ای که با اولیا نیز داشتم این را به آنها گفتم. آنها گفتن این یعنی چه که شما تدریس نمی کنید.
شما طبق وظیفه ای که برایتان مشخص شده باید سرفصل های کتاب درسی را طبق برنامه زمانبندی به پایان برسانید. من نیز گفتم من چنین اعتقادی را مدت هاست که ندارم. گفتن اینکه نمی شود. من نیز در جواب گفتم این سبک کاری من است. گفتن اینکه سبک کاری نیست اصلا شما که کار نمی کنید. من گفتم از کجا میدانید که من کار نمی کنم؟ گفتن خودتان به اولیا فرمودید و الان هم به خود ما گفتید. گفتم اشتباه نکنید من فقط گفتم سر فصل های کتاب را کار نمی کنم آن هم آنهایی که به نظرم به درد آینده بچه ها نمیخورد.
بعد روش کارم را توضیح دادم و گفتم من از بچه ها درکلاس کارهایی میخوام که با مطالعه کتاب و کمی تحقیق بتوانند آنها را انجام دهند. البته این را هم در آخر زنگ و مقداری مانده به زنگ میخوام و چون آنها عجله دارند و میخواهند سریع بروند قبول می کنند بیشتر وقت قبل آن هم، به مسائلی که آنها دوست دارند می پردازم هم آنها خوشحال هستند و هم خودم راضی. چرا که بدون اینکه خود آنها متوجه شوند نیاز آنها را پاسخ میدهم.
بعد یکی از آن آقایان پرسید درس نداده چطور از آنها کار میخواهی؟ نباید اول درس بدهید تا آنها حد اقل روش کار را یاد بگیرند. من نیز در جواب گفتم نه لازم نیست ما در عصری زندگی می کنیم که بچه ها تقریبا برای کسب دانش و نیاز خود درگاه های زیادی دم دست دارند که یکی از آنها معلم است اگر آنها احساس نیاز در هر زمان کنند کافیست که ما این درگاهها را به آنها معرفی کرده باشیم. آنها با توجه به نیاز، آنچه را که لازم دارند با تلاش و جستجو بدست می آورند.
درضمن جلسه بعد که دانش آموزان به مدرسه می آیند دو دسته میشوند. دسته ای که کاری را خواسته بودم انجام داده اند و دسته ای که دست از پا دراز تر و پر ادعا آمده اند. کار من با دسته اول تمام شده چون آنچه را که مقصود بوده انجام داده و دیگر نیاز نمی بینم توضیحی برایشان داشته باشم . اما دسته دوم تازه حق به جانب البته نه همه آنها یک یا دو نفر بلند میشوند و می گویند، آقا شما که روش کار را به ما توضیح نداده اید چطور می توانستیم آن را درست کنیم؟
در آن زمان به آنها می گویم یعنی اگر توضیح داده بودم انجام میدادید؟ آنها می گفتند بله، آنگاه من شروع به توضیح می کردم. اما فرقی که این توضیح با توضیح قبل از درخواستم داشت این است، که قبلا نیاز را، که شرط خواستن است در آنها زنده کرده بودم.
آنها حرف های من را شنیدند و چیزی برای گفتن نداشتند. فقط گفتند درست است که نظام آموزشی بسیار مشکل دارد. و ما نیز به آن واقفیم اما چون از ما میخواهند که همین مطالب را طبق زمانبندی تدریس و تمام کنیم پس ناگزیر هستیم. و من گفتم متاسفم، برایم مقدور نیست، روشم را عوض کنم. حداقل تا زمانیکه بدانم اشتباه نمی کنم اما اگر اشتباه من برایم ثابت شود فورا کار درست تر را انجام خواهم داد. و باز در آخر یکی از آنها گفت آقای خوشقدم شما درست میفرمایید اما با یک گل بهار نمی شود.
در همان زمان نیز نفر سوم از کلاس من به دفتر آمد و گفت آقای خوشقدم میشه مطالبی را که در لب تاپ داشتید را برای من نیز در فلش بریزید تا در خانه از آن استفاده کنم.
امیدوارم این مطلب برایتان مفید واقع شود