فکر نمی کردم که لازم شود خاطره شیرین آن روز را بنویسم. به همین دلیل الان که دارم آن را بیان می کنم نه تاریخ آن شب دقیقا یادم هست و نه آنچه که بین ما بیان شد. اما کلیات آن یادم هست و از همه جالب تر فرضیه دفعی بودن قدرت انسان و خدا شدن.

اصلا همین برایم جالب بود که این یادم مانده

من آن روزها همیشه حرف از خدا بودن خودم میزدم و هر جا که می رسیدم خود را خدا می نامیدم. مخصوصا سر کلاس درس. این احساس باعث شده بود که فکر کنم توانایی منحصر به فردی دارم، باعث شده بود که زندگی برایم بسیار قشنگ باشد، واقعا زیبا بود.

خدا وارد میشود، این اولین جمله ای بود که در زمان وارد شدن به کلاس بر زبانم می آمد. البته راستش را بخواهید نسبت به آن حس دو گانه ای داشتم، در زمان بیان آن بسیار قدرتمند و بسیار پر انرژی رفتار می کردم اما وقتی تنها میشدم کمی ترس بَرَم می داشت. بماند که با خدای خود در زمان ترس صحبت میکردم و او در نهایت آرامم می کرد.

خلاصه هر وقت که میخواستم از ترس مدافعان خدا این باور خود را مخفی کنم، انگار خداوند بیشتر دوست داشت تا من آن را اظهار کنم. انگار میخواست به من بگوید که او نیاز به دفاع از خدایی خود ندارم و خدا بودن من بنده خدا خللی در او و قدرت او نمی گذارد.

او به من میخواست بگوید: عزیز دلم، نه تنها من از خدا بودن تو ناراحت نیستم بلکه به خود تبریک مجدد می گویم و دوباره باز به خودم می بالم. نه از این جهت که تو خدا شدی چرا که من وقتی انسان را آفریدم قصدم همین بود و همان زمان به خودم تبریک گفتم.

من تبریک مجدد را از این جهت به خود می گویم که تو دوباره خودت را پیدا کردی. هر چند هنوز خیلی جا دارد، که خودت شوی، ولی خوشحالم که این را فهمیدی. من خوشحالم که معشوقه من بزرگ شده است. عشق بازی من با او و او با من چه صفایی دارد.

از او پرسیدم پس چرا من اینقدر در تنهایی خودم ، از تو می ترسم و حسم نسبت به تو، حس یک عاشق یا یک معشوق نیست. با وجودی که من هم میدانم این احساس غایت احساس ها و غایت حظ است.

من فقط بعضی وقت ها، آنهم زمانی که خدا شدن خود را اظهار می کنم، این حس به من روی می کند و حظ آن را وصف نشدنی می یابم. اما همین که در لاک خود فرو میروم باز همان ترس و باز ترس به سراغم می آید.

خدا به من گفت: عشق من مطمئن هستی که از من می ترسی؟ من که ترس ندارم، با این حرفت نا امیدم می کنی. تو از من، و خود منی پس، ترس دیگر چرا؟ من چکار کردم که تو از من می ترسی؟

راستش با این حرف خدا یکم دلم آرام گرفت. و در خلوتم کمی ترسم کم شد ولی انگار، نمیخواستم باور کنم. خداوند که بر اسرار من واقف بود و چون دوباره، ترس مرا دید گفت من مطمئن شدم که تو از من نمی ترسی، ترس تو از یاران دروغین من است. آنها که به حساب خودشان من و دینم را میخواهند زنده نگه دارند تو از آنها می ترسی.

عزیز دلم من بعدا قصه خود و خودت را برایت خواهم گفتم ولی بدان که من تو را خدا آفریدم اما این باور توست که مرا از تو دور و یا به من نزدیک می کند.

انسان هایی که باور خدایی دارند هر چقدر این باور بزرگ تر باشد قدرت خدایی آنها بیشتر آشکار میشود. در حقیقت من نیروی خودم را در درون شما گذاشتم تا شما با آن خدایی کنید و من خرسند خدایی شما شوم. اما برای خدا شدن، اول باید باورت به اندازه بی نهایت شود، چون من بی نهایتم

من تو را خالق آفریدم تا ظلم نکنی و هر وقت دلیل ظلم به تو روی کرد به قدرتت و داشته هایت نگاه کنی. تو وقتی ظلم می کنی که کوچک باشی و نا توان. اما تو نه کوچکی و نه ناتوان. پس چرا ظلم؟ فقط به یک دلیل، باور خدایی و بزرگی نداری. فکر می کنی بزرگ شدن دامنه قدرت و ثروت دیگر خدایان، از دامنه قدرت و ثروت تو می کاهد. یا فکر می کنی که با ظلم و تجاوز به حقوق دیگر خدایان، دامنه قدرت و ثروت خود را گسترش میدهی. خلاصه فرقی نمی کند چون باور تو مشکل توست.

حواست هست، توخواستی خاطره آن شب خود را بگویی. اما هر چه گفتی مقدمه شد و از آن چیزی نگفتی. 

خدایا من را ببخش و از دوستان خودم هم طلب مغفرت دارم. فکر نمی کردم مقدمه ام به اندازه یک شرح شود. اگر اجازه دهید چون مطلب طولانی میشود در دفتری دیگر این را بیان کنم.

پس موضوع ما هنوز سر جای خودش است (( تکامل، خدا بودن انسان را نقض می کند؟))