داستان تولد انسان (من و خدا)
داستان تولد انسان (من و خدا)
((این داستان بر گرفته شده، از سخنرانی های استاد بزرگ تکنولوژی فکر، دکتر آزمندیان است.))
همانطور که در نوشته های قبلی خدمتتون عرض کردم من این وبلاگ را ساخته ام که با نوشتن، خودم را بیازمایم و به مطالعاتم سو داده و آنها را تثبیت کنم.
البته، لازم می دانم که در مورد زندگی خودم درقسمتی جداگانه با موضوع (در باره من یا زندگی من) خلاصه ای از سفر عمرم را برایتان تشریح کنم اما فعلا همین قدر بدانید که من تقریبا بیشتر عمرم را مطالعه کرده و می کنم. شیرین ترین لذت و شاید تنها لذت من در زندگی به مطالعه اشاره دارد.
1- من تقریبا تا قبل از این وبلاگ در نوشتن دستی نداشته و همیشه، با ذهنیت اینکه چه بنویسم وقتی هرچه دارم از دیگران است به نوشتن نپرداخته ام.
2- حافظه ام تا کنون بسیار ضعیف عمل کرده، اما در یادگیری خوب هستم و هر کاری را تا زمانی که در آن جاری باشم میتوانم از پس آن برایم. ولی اگر بین کار و من مدتی فاصله بیفتد، آن وقت است که انگار زمانی در آن کار نگذاشته ام.
این داستان هم از سخنرانی های دکتر آزمندیان است که حدود های سال 91 یا 92 گوش داده ام و و در آن زمان بسیار حال دلم را عالی کرد و خیلی خیلی دوست دارم که واقعیت همین باشد.
حقیقتا وقتی شنیدمش انگار با آن بیگانه نبودم و انگار قبلا برایم بیان شده بود اما زیبایی کلام دکتر آن را برایم عاشقانه کرد.
الان هم نمیخواهم به اصل آن برگردم و دوباره آن را پیدا کنم وگوش داده و بنویسم آنچه را که خود باور دارم و یادم مانده برایتان بازگو می کنم تا چالشی برای حافظه ام و خودم باشد.
(با سرچ دکتر آزمندیان در اینترنت میتوانید به سخنرانی ایشان دسترسی پیدا کنید)
اما داستان.
گِل انسان سرشته شده بود، اما هنوز جان نداشت و بلند نشده بود. انگار خداوند تصمیمِ دیگر داشت و میخواست متفاوت ترین موجودی را که تا به حال خلق کرده بود بیافریند. و شاید بهترین.
شایدم تا به حال مخلوقات دیگرش او را راضی نکرده بود. یا شاید خداوند دوست داشت تنها نباشد.
اما آنچه که از سخنان دکتر برداشت کردم این بود، او کسی را در شان خودش میخواست. او میخواست عشق بازی کند. خداوند عاشق بود و عاشقی را هم دوست دارد.
چه کسی یا چه چیزی میتوانست شایسته عشق خدا باشد؟ هر چه که در برون او بود مخلوق خودش بود. البته اگر من میشدم، شاید یکی از مخلوقاتم را انتخاب می کردم ولی انگار خداوند چیزی بیشتر، خوش میداشت. انگار کسی از جنس خودش میخواست و من فکر می کنم که این درست تر باشد.
از تصمیمی که گرفت متوجه این شدم، او باید انتخاب می کرد. و از آنجا که برای او کاری نداشت دست در گریبان کرد و از وجودش مقداری را به انسان انتقال داد.
به محض این کار انسان تکانی خورد و بلند شد و در برابر او ایستاد. وقتی او بلند شد و در برابر خدا ایستاد او بهت زده چند قدم به عقب رفت و به دیوار تکیه داد. انگار پاهایش رمق ایستادن نداشت بهت همه جای او را گرفته بود و از خود بیخود شده بود.
با خود گفتم این خداست که اینطور بیخود شده و مات و مبهوت به مخلوقش نگاه می کند. امکان ندارد. بعد با خودم گفتم این که معلومست خداست چون الان نظاره گر خلقتش بودم و داستان مخلوقاتش هم به او صحه می گذارد.
اما گیج شده بودم و نمی فهمیدم چرا خداوند اینبار این چنین شده. او که تا بحال اینطور نشده بود. اما دایم افکار زیادی با سرعت از ذهنم عبور می کرد تا پاسخی برای بهت خداوند پیدا کنم. و بهترین پاسخی که یافتم این بود.
خداوند در آن لحظه خودش را در مقابلش دید و تعجب کرد و با خودش گفت اگر این خدا است من چیستم؟ تا بحال من فکر می کردم که من فقط یکی هستم! و جهان یک خدا بیشتر ندارد پس این خدا در برابر من چه می کند؟
دیری نپایید که خداوند بهوش شد و متوجه شد که این همان، بهترین مخلوقی است که میخواست و رویای خلقتش را در سر داشت. او مدتها بود که میخواست، خلقی متفاوت از، هر آنچه که تا بحال کرده داشته باشد. و نتیجه اش چیزی غیر قابل تصور بود.
او توانسته بود، خودش را خلق کند. خدایی دیگر. وای خدای من این تحسین ندارد؟ اینجا بود که زبانش به ستایش خودش بلند شد و گفت:
(( فتبارک الله احسن الخالقین)). پس بزرگ است خدایی که بهترین آفرینندگان است. مومنون14
این داستان ادامه دارد....
نویسنده: ابراهیم خوشقدم