روز نوشته های ابراهیم خوشقدم

نمیشه که به هم کمک نکنی
مگر میشه این همه کار را به تنهایی انجام داد
یک زن مگر چقدر توان داره که هم کار آرایشگاه را اداره بکنه هم کار های خانه را انجام بده
تازه آرایشگاه را هم قراره جاشو عوض کنیم آن هم فکرم را  حسابی مشغول داره
از خانه هم که در آمدم، بسیار بهم ریخته بود باید آنم را جمع جور کنم.
اداره دارایی باید برم قبلشم باید چند تا کپی بگیرم


خوب شد که بابام، خودش رفت کار های شهرداری را بکنه وگرنه توی این گرما که امان آدم را می بره، با پای این بچه باید میرفتم کارهای شهرداری بابا را که از آن روز سفارش کرده انجام میدادم.
خوب شد که بابام خودش از کوه آمد.
در آن لحظه رو کرد به باباش و گفت:
چون تو میتونی ماشین آبجی اینا را بگیری پس اگر می شود شما با ماشین برو شهرداری من در عوض برای ظهر نهار درست می کنم.

واقعا معلوم بود که خیلی خسته است وقتی وارد خانه شد و خواست روی تنها مبل توی هال بنشیند دیدم یواش و خسته جلو مبل چوبی پشت به آن ایستاد و با دست راستش دسته ی کهنه مبل که مشخص بود فقط چوب های آن مانده و خشک است گرفت بعد آرام و آهسته نشست وقتی که نشست همون دست راستش را از جلو موهای لختش تو موهاش کرد و تا پشت سرش برد و بعد همانطور که دستش در میان موها و پشت سرش بود روی دستش به پشت مبل تکیه داد انگار میخواست با اینکار مقداری از خستگی شو کم کنه.

راستی چرا آدم از دست کشیدن به سر و موهاش حس خوبی داره و با آن آرام میشه. نکنه بخاطر دوران کودکی او است که مادر وقتی بچه را نوازش می کنه زیاد به سرش دست می کشه.
نمیدونم هر چه هست دست کشدن به موهای سر آدم به آن احساس آرامش میده.
از بزرگامون هم خیلی شنیدم که یتیم را نوازش کن و حداقل دستی به سرش بکش تا احساس کنه تنها نیست.

دایی ایشان که به نظر می آمد مردی ۴۸ تا ۵۰ ساله باشد، آنجا بود. روی پتویی کنار دیوار به بالشت تکیه کرده بود.
او از ابتدای ورود خواهر زاده آنجا بود و حرف های او را از اول ورود ایشان شنید پس از چند دقیقه سکوت که معلوم بود دارد به چیزی فکر می کند او را زیر نظر داشت و دلش میخواست که کمکش کنه اما چطور میتونست اینکار را بکنه
احساس میکردم که داره فکر می کنه و میخواد به او چیزی بگه
حسم اشتباه نمی کرد دیدم چرخید و نگاه کرد به او و گفت: عزیزم لازمه اینقدر سر تو شلوغ کنی و اینقدر کار برای خودت بتراشی؟
شکر خدا شوهرت کار می کنه و کارشون بد نیست. آدم زحمت کشی هم است. هم زحمت کش و هم توانمند هر کاریم از دستش بر میاد.

اتفاقا الانم داره چند کار را با هم انجام میده خیلی هم از کارش راضی است. انگار خدا او را برای همین کارها آفریده خیلی با استعداد و پر شور است. واقعا قابل تحسین است.
دل مهربانیم داره ما که از بیرون به شما نگاه می کنیم شما را بسیار زوج خوشبختی می بینیم. البته همینطور هم است چون بارها به صورت انفرادی خودشم از رضایت زندگیش با شما گفته.
او گفت: درست می گویید دایی ولی خوب زن و مرد باید پای هم کار کنند تا بتوانند زندگی خوبی داشته باشند.
هزینه ها بالاست با کار مرد به تنهایی زندگی سامان نمی گیره. منم باید کار کنم، منم کارم را دوست دارم. بهم حس خوبی میده.
دایی یک لحظه سکوت کرد وقتی اینها را شنید و بعد گفت: شاید حق باشما باشد و بهش حق داد.
ولی انگار هنوز یک چیزی فکرش را مشغول داشت. انگار با این حس خوب خواهر زاده اش مشکل داشت و میخواست بداند که چی باعث میشه که هم حس خوبی داشته باشه و هم از زندگی گلایه کند و انتظار داشته باشد که در خاته به او بیشتر کمک کنند.
دایی پس از کمی مکث به خواهر زاده اش گفت من با شما موافقم که به همراه شوهرت کار کنی اما بهمراه شوهرت نه بجای شوهرت
شما باید یاد بگیری که همراه باشی یاد بگیری که در کنار شوهرت و پا به پای او باشی اما خود او نباشی.
دایی جان حرفات را نمی فهمم میشه بیشتر توضیح دهید منظورت شما چیه؟
خواهر زاده گفت:
من که الان دارم همین کارو می کنم دارم پا به پای او و در کنار او زحمت می کشم و کار می کنم الانم در کنار او هستم.
اما دایی گفت بله دایی جان میدونم که تو داری تمام تلاشت را می کنی که به او کمک کنی ولی راهی است که میشود به او بهتر کمک کرد.
البته شروطی هم دارد که اگر بخواهی به شما می گویم.
او که ذوق زده شده بود خواست که سریعتر بداند چطور می تواند اینکار را انجام بدهد.

دایی برایش توضیح داد اما قبلش به او گفت بدان که من دارم نظر خودم را می گویم شاید اشتباه باشد. این فقط نظر من است. من، اینطور فکر می کنم. پس خوب بهش فکر کن و فکر نکرده تصمیم به رد آن نگیر
اوبا این سوال شروع کرد
میدونی چرا با وجودیکه خیلی از خانواده ها مثل خودت زن و شوهر با هم کار می کنند باز دست آخر به چیزی که میخواهند نمی رسند؟
او گفت: من معتقدم آنها با هم ازدواج می کنند و فقط ازدواج می کنند.
آنها با هم ازدواج می کنند و ما میشوند یا فقط شعار میدهند که ما شدیم اما باز خودشان هستند. آنها ازدواج می کنند و متوجه نیستند که در حقیقت پیمان یک شراکت را با هم بستند.
آنها متوجه نیستند که با ازداوج در حقیقت پیمان تاسیس شرکت خود را امضا می کنند. آنها اصلا متوجه این هم نیستند که شرکت دارند وچون هنوز متوجه دارایی و تاسیس شرکت بزرگ خود نشدند پس تصمیمی هم برای آن ندارند آنها در حقیقت در درون شرکت اما بی شرکت کار می کنند آنها فقط با هم شریک هستند اما شرکت ندارند یا اعتقادی به شرکت ندارند که اگر می داشتند میدانستند که در یک شرکت همه نیرو ها به یک نسبت مهم هستند.

هر شرکت نیروی بخش خودش را میخواهد مدیر عامل، معاونت، کارشناس، دبیرخانه، روابط عمومی، تدارکات و خلاصه قسمت های مختلف
اما وای به آن روز که آنها شرکت را بپذیرند و باز بخواهند بجای هم باشند یعنی نقش خودشان در شرکت را کم ببینند و به آن قانع نباشند آن وقت بجای اینکه این نیاز روانی خود را با بهترین خود بودن در بخش و دایره خود جبران کنند بخواهند کار دیگری را بکنند
به نظر شما این شرکت پیشرفت خواهد کرد؟

مطمئنا نه، چون هر کسی در حوزه خودش تمرکز نکرده و نمیخواد بپذیرد که نقش او به اندازه دیگران یا مدیر عامل مهم است همه بخواهند مدیر عامل باشند آن وقت در این شرکت چه اتفاقی می افتد.

حال اگر ما شرکت خود را تاسیس کنیم و بعد از یک جلسه در درون خودمان، افراد هر قسمت را مشخص کرده و دایره هرکس معلوم شود. حالا همه حدود و منطقه و مقدار کاریرا که در داخل دایره خود باید بکنند را میدانند
هر کس در حوزه خود بدون توجه به دیگری سعی می کند بهترین در پست خود باشد
بدین ترتیب همه کترهی شرکت به نحو احسنت بدون فشار به دیگر انجام خواهد شد بدون فرسایش دیگری یا یک نفر
کار تمام است
حالا شما شرکت را پذیرفته و از مال خود میدانی پس تمام تلاشت را برای پیشبرد آن بکن و این را بدان که فقط کار شما در درون دایره خود باعث پویایی و حرکت چرخ این شرکت خواهد شد پس نقشت را بپذیر و به آن وفادار باش و برای بهترین خودت شدن تمام تلاشت را بکن اما تاکید می کنم فقط در دایره خودت آن وقت خواهی دید که با این قانون چطور شرکت با سرعت جت به آسمان خواهد رفت بهره وری به حد اکثر خود در هر دایره و نهایت در کل مجموعه خواهد شد.
پس ترمز کن
افکارت را جمع کن
شرکت خود را تاسیس کن
نقشت در شرکت را پیدا کن
دایره خودت را رسم کن
محیط آن را مشخص کن
مهم نیست که چقدر باشد
مهم این است که از تو محافظت می کند
و در آن تمام تلاشت را بکن.
دوستدار شکوه و جلال تو دایی شما

نویسنده: ابراهیم خوشقدم شاگرد امروز معلم دیروز

چرا دلت میخواد، به جای دیگری باشی؟
چرا نقش خودت را کم رنگ می بینی؟
چرا فکر می کنی، دیگران بهترند؟ یا آرزوشون از تو بیشتره؟ یا کارشون راحت تره؟

چرا به سفر های قشنگی که، با هم دارید، فکر نمی کنی؟ چرا جای هایی را که باهم رفتید و با هم خاطرات قشنگ ساختید، یادت نمیاد.
کم جاهای دیدنی دیدید؟ کم دنیا را گشتید؟ کم بالا و پایین پریدید؟ شما که عالی بودید.


سفرتون با کشتی روی دریای مدیترانه چطور بود؟ شنیدم شما با هم دور دنیا را هم چند بار گشتید؟
خوشا به حالتان !

خاطرات شما را یک روز در روزنامه ای قدیمی که با شما مصاحبه کرده بود خواندم، واقعا شیرین بود. یادم میاد در همان زمان چند بار آن را خواندم و خواندم.

انگار جوری بود که خودم هم با شما و در خاطرات شما بودم. حس عجیبی داشتم. اصلا فکر نمی کردم که این خاطره است که از کسی دیگر میخوانم. واقعا عالی و خودمانی بود.
من فکر می کنم نه تنها من، بلکه هر کسی خاطرات شما را خوانده، همین حس را داشته است.


اتفاقا، بعد خواندن چند باره آن، به فکر فرو رفتم و بیاد خودم و بالشت پشت گردن راننده افتادم. همیشه به آن حسودیم میشد. راستش را به خواهی دوست داشتم جای او باشم و از آنجا بیرون را تماشا کنم دلم نمی خواست یک پیچ رینگ باشم و سرم از سرعت دور زیاد آن گیج بشود. دلم نمی خواست فشار زیادی رویم باشد.

حتی بعضی وقت ها با خودم فکر می کردم، چرا باید من داغی اصطکاک لنت با رینگ را تحمل کنم؟ و دم بر نیاورم اما بالشت خانم سر راننده را نگه دارد و موهای او را نوازش کند.

چه حسی داشت وقتی با موهای او ور میرفت؟ چه حسی داشت وقتی کلر روشن میشد و در کنار آن موزیک قشنگی هم پخش میشد.

خلاصه اینها همه تو دلم مونده بود تا اینکه داستان و خاطره قشنگ شما و تفکر زیبای شما مرا به خودم آورد.
فهمیدم که دلیل این همه حرص خوردنم بیخودی بوده. اصلا من جایگاه پست یا بی ارزشی ندارم. من قسمتی از یک مجموعه بزرگ هستم. من پست و بی ارزش نیستم بلکه به همان اندازه بالشت پشت گردن راننده برای ماشین ضروری هستم حتی حالا فکر می کنم اصلا ارزش من از او هم بیشتر است.


شوخی کردم، اصلا چنین فکری را نمی کنم. البته راستش را بخواهی اولش که داستان باهم بودن شما را خواندم به همین حس رسیدم اما بعد از چند بار خواندن آن انگار فکرم به تعادل رسید و دیگر آن حس را نداشتم.
واقعا هم خودم را پذیرفته بودم و هم همه دوستانم و هم بالشت پشت گردن راننده را دیگر اصلا به او حسودی نمی کردم.
حالا می بینم چقدر راحت شدم. اصلا چقدر حال می کنم وقتی با این سرعت تاب میخورم. چقدر حال می کنم، که با این سرعت تاب خوردن سرم گیج نمی ره و تازه، میتونم دنیا را هم تماشا کنم. اصلا فکر نمی کردم که دیگران این کار برایشان غیر ممکن بوده و من خبر نداشتم.
این را روزی فهمیدم که ماشین در بیابانی پر از دست انداز حرکت می کرد. با وجودی که من راحت بودم و داشتم، لذت می بردم.  بالشت خانم داشت از این همه بالا و پایین رفتن ماشین بالا می آورد.
واقعا دم سازنده ام گرم چه قدر خوب کرده که مرا به این شکل و با این توانایی خلق کرده، این دست مریزاد دارد. 

حالا زندگی خیلی قشنگ شده برام. البته خوب که فکر می کنم من همون پیچ قدیمی هستم، فقط خودم را پذیرفتم، نقشم را پذیرفتم، دوستانم را پذیرفتم، تفاوت را پذیرفتم، اهمیت را پذیرفتم، کلا مجموعه را پذیرفتم، دیگر جایگاهم ناراحتم نمی کند.

گفتم جایگاهم، راستش را بخواهی آن زمان که از خودم بیزار بودم چندین بار تصمیم گرفتم که خودم را خلاص کنم زندگی برام بسیار زجر آور بود. همه ی چیزهای قشنگ الان، برایم زجر آور بود.

مثلا، همین گرمای کشنده، درگیر شدن لنت با رینگ برام کشنده بود. یا سرعتی که داشتم، سرم را گیج می کرد، چون چشم هایم را می بستم. حالا، با چشم باز می بینم. نه تنها سرم گیج نمی ره چقدر هم حال می کنم.

حس قشنگی است که این توانایی را دارم البته می دانم که نباید آن را به رخ بالشت خانم بکشم، چون من و آن، دو چیز متفاوت از یک مجموعه زیبا هستیم که زیبایی و حرکت آن مدیون ماست. پس ما برهم برتری نداریم که بخواهیم پز آن را به هم بدهیم.
ما در حقیقت هر کدام قسمتی از یک پازل هستیم که با قرار گرفتن در جای خود به پازل معنا میدهیم پازل قشنگ میشود و قشنگی آن مدیون ماست و ما قشنگ شده ایم، چون پازل قشنگ دیده میشود پس فرقی نمی کند.
این مرا بیاد گروه ارکستی می اندازد، آن زمان که برای اولین بار، خواستن ماشینی که من عضوی از آن بودم را، به بهترین گروه هدیه بدهند. یادم می آید گروهی بدون رهبر آمده بودند و قصد داشتن بنوازند.
سالن پر جمعیت بود همه از دیدن آنها ذوق می کردند و داشتند هورا می کشیدند آخر، هر کدام از آنها موزیسین های معروفی بودند، تا اینکه آنها شروع به اجرا کردند، چشمتون روز بد نبیند سر سام گرفتم.

می پرسید چرا؟ مگر نمی گویید که آنها همه از موزیسین های معروفی بودند پس چرا سر سام؟ شما که باید حال می کردی.
راست می گویید باید حال می کردم چون همشون در کارشان بی نظیر بودند و همشون خیلی خوب اجرا می کردند اما چون رهبری نداشتند، بین کار آنها هماهنگی نبود و یک بی نظمی بسیار در سالن احساس میشد آن وقت بود که فهمیدم نقش رهبر در گروه چقدر مهم است.

اول فکر میکردم آن آدم چون ابزارش یک چوب دستی است نقشش از دیگر مجموعه کم رنگ تر است (منظورم رهبر گروه است) و اصلا خیلی بی خاصیت است، با خودم می گفتم، اینم شد کار، که یک چوب بدست بگیری و آن را این ور و آن ور و گاهی هم بالا و پایین کنید آن هم با حرکت سر و بدن،فکر می کردم دارد ادا بازی می کند و این گروه باعث شد تا تازه نقش او را در گروه درک کنم و بفهمم که در یک گروه هر کس به اندازه خود مفید و با ارزش است.


نمیدانم که بر شما چه گذشته اما شادی امروز من هدیه داستان زندگی دیروز شماست.
من از شما آموختم که زندگی که مجموعه ای از شادی ها و شادی هاست.
شادی هایی که داشتیم و شادیهایی که پس از غلبه بر سختی ها ساختیم
پس لطفا خود دیروزتان شوید
ممنون که نا امیدم نمی کنید.

نویسنده: معلم دیروز شاگرد امروز ابراهیم خوشقدم


دیروز که پست بهترین دوستان  و بزرگترین دشمن انسان را گذاشتم، از همان دوستی که باعث شد، من بعد از ناامید شدن از کار وبلاگ نوشتن، آن هم در ابتدای این کار، یعنی بعد از گذاشتن فقط یک پست، این کار را ترک کنم خواستم منت بگذارد و بدون ملاحظه با نگاهی منتقدانه پستم را بخواند و نظر خود را بیان کند.

ایشان نیز با مهربانی این کار را کرده بودند که از ایشان سپاسگزار هستم.

ایشان نه تنها نظر خود را گفته بودند بلکه لطف کرده و در بحث ما نیز شرکت کرده و به سوال کلاسی ما که موضوع پست قبل بود پاسخ داده بودند.

پاسخ ایشان برایم بسیار جالب بود چرا که من در پست قبل به کس یا کسانی و یا چیز و چیزهایی اشاره کردم اما فکر نمی کردم کسی بیاید و خارج از کس یا چیزی صحبت کند.

واقعا که نوشتن در جایی و به اشتراک گذاشتن چه لطفی داشته که من خبر نداشتم و از آن عمری غفلت کردم 

من تا اولین پستم در این وبلاگ فقط سراسر عمرم را مطالعه کرده بودم اما فقط مطالعه و هیچ ننوشته بودم

البته بعضی مواقع نوشته بودم اما تنها برای خودم و در حقیقت تنها کسی که آن را می خواند خودم بودم و تنها منتقد خودم باز خودم بودم

اما این بار که یک نفر نوشته مرا دید و نقد کرد تمام فکرم را دگرگون کرد حس کردم میشود جور دیگر دید و جور دیگر خواند و جور دیگر فکر کرد.

حال کمی معنای حرف بزرگان را درک کردم و فهمیدم که چرا اینقدر توصیه به نوشتن می کنند

البته در این پست بنا ندارم فقط همش از تعجبم برایتان بگویم فقط به این خواستم اشاره ای کنم که بدانید، سپاسگزار استادی شما هستم به حق که نظر شما، نیاز دیروز و بشدت، نیاز بیشتر امروز من است.

اما آنچه که من در کلاس درس انتظار داشتم که بچه ها بیان کنند در پاسخ به بهترین دوستان و بزرگترین دشمن انسان.

البته قبل از بیان پاسخ به شما در همین جا بیان کنم که این فقط فکر من است و هیچ جایگاه علمی یا وحی منزل نیست و ممکن است کاملا غلط باشد.

بیان آن فقط بیان یک خاطره و اعتقاد است 

اما شاید بگوئید چقدر خود خواه که اعتقاد خود را در جمع بیان می کند، شایدم نه. اما این فقط اعتقاد من است و من در زندگی خود، یاد گرفتم که فقط به خاطر احترام به خودم اعتقادم را بیان کنم. و باز به خاطر خودم یاد گرفتم که، برای اعتقادم با کسی نجنگم فقط به آن عمل کنم.

اما پاسخم در آن سال این بود:

نیاز، اولین و بزرگترین دوست شماست که هر چه شیرینی است، نصیبتان می کند و طعم واقعی هر چیز را مدیون داشتن آن هستید. 

دومین دوست شما شکست است. شکست هایی، که در طول زندگی، به سمت شما مثل یک تیر، پرتاپ میشوند و آن وقت که شما آنها را می پذیرید و به عنوان دوست قبولشان می کنید در زیر پای شما پله میشوند و بالا یتان می بردند.

هر شکست یک پله بالاتر 

اما سومین دوست شما دشمن است. آره دشمن! چرا تعجب می کنید؟ آیا دشمن نمی تواند دوست شود؟ کافیست به آمادگی کشورها در برابر دشمن نگاه کنید آنگاه می بینید که وجودش به شما هر لحظه آمادگی میدهد.

اما دشمن واقعی شما. این دشمن در پشت مرزهای کشور شما نیست، آن با شما و در شماست فقط کافیست آن را ببینید.

 کافیست که به آن آگاه باشید. ِآن وقت است، که بر آن، شاید بعد از پذیرفتن آن و نقشه کشیدن برای آن، غالب شوید.

درست فهمیدید، ترس تنها دشمن شماست. ترس ترس ترس

یادتان باشد انسان با ترس به دنیا نیامده ولی هر انسان سرشار از ترس است

فکر می کنم انسان که متولد میشود فقط دو ترس ذاتی بهمراه دارد و بقیه آنها اکتسابی هستند 

من این پاسخ را در آن سال به بچه ها بیان کردم و الان نیز به آن معتقدم. اما این دوستمان هم با جوری دیگر دیدن به دوستانی غیر آنچه که من فکر می کردم اشاره کردند که آنها جالب بودند

ایشان بزرگترین دشمن را خودش و دلش معرفی کرد و برای بهترین وبزرگترین دوستان اشاره به تصمیم های درست که در زندگی گرفته بود، کار و تلاش، سفر به جاهایی دور برای کسب تجربه، همسر و همچنین در آخر به عقل خود به عنوان بزرگترین دوست اشاره کرده بود.

ممنون میشم با نظرات بزرگوارانه خود شاگرد خودتان را راهنمایی کنید

معلم دیروز و شاگرد امروز شما: ابراهیم خوشقدم

درود بر شما

این دومین خاطره از یک روز مدرسه در سال ۹۵ و ۹۶ است.

بحث آن روز کلاسمان، نمیدانم چه شد که به سمت بهترین دوستان و بزرگترین دشمن انسان رفت.

هر چند، کلاسمان، کلاس فناوری بود اما همانطور که در پست قبل هم گفتم، من زیاد آدمی که پایبند به سر فصل یا موضوع کلاس باشد نبودم.

در حقیقت، من موضوع بحث، در کلاس را مشخص نمی کردم. حتی تا لحظه رو در رویی با بچه ها به آن فکر هم نمی کردم.

کتاب یا برنامه کلاسی هم، باعث نمی شد که من بدانم چه میخواهم بیان کنم.

اول سر کلاس میرفتم بعد از کمی گفتگو با بچه ها موضوع کلاسمان مشخص میشد.

در حقیقت بچه ها و نیاز بچه ها در آن روز مشخص می کرد که چه بگویم و چه صحبت کنیم

در آن روز صحبت ما به سمت بهترین دوستان و بزرگترین دشمن انسان رفت.

دانش آموزان زیادی بلند شدند و نظر خود را بیان کردند

هر کسی از کسی یا چیزی نام می برد

یکی می گفت: بهترین دوست انسان خداست و بزرگترین دشمن شیطان

دیگری می گفت: مادر بهترین دوست انسان است بزرگترین دشمن آمریکا است

آن دیگری می گفت بهترین دوست من همسایه مان است و دشمنی ندارم

نیم ساعتی بحث کلاس به همین شکل گذشت و تقریبا بیشتر از نصف کلاس در این گفتگو شرکت کردند.

اما طبق معمول همیشه افرادی هم هستند، که اصلا صحبت نمی کنند.

هر طوری بود، نظر آنها را هم جویا شدم. آنها نیز، به چیز هایی، شبیه دیگر بچه ها اشاره کردند

حتی بعضی به اسباب بازیها و حیوانات خانگی که در خانه داشتند اشاره کردند.

راستی پاسخ شما چیست؟ شما چه نظری دارید؟

می دانم شما نیز حتما به کسی یا کسانی و یا چیز یا چیزهایی اشاره خواهید کرد.

شایدم درست، منظور من را بیان کنید. 

اجازه دهید ادامه این پست را در روزی دیگر بیان کنم تا زیاد این صحبت طولانی نشود اما خوشحال میشوم اگر شما نیز در این بحث کلاسی ما شرکت کنید و نظر خود را بیان کنید.

محتاج نظرات شما هستم

معلم دیروز و شاگرد امروز شما: ابراهیم خوشقدم

خاطره ای از یک روز مدرسه

ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم ابراهیم خوشقدم · 1400/03/27 23:36 ·

امسال آخرین سال خدمتم در آموزش و پرورش است. راستش را بخواهید خدمت در آموزش و پرورش اصلا خوشحالم نمی کند و برای بازنشستگی روز شماری می کنم. دلم به حال دانش آموزانی که من معلم آنها هستم میسوزد، چون هیچ اعتقادی به تدریس کتاب های درسی ندارم. بیشتر فکر می کنم نظام آموزشی و کلا درس خواندن در چنین مکتبی فقط بهترین سال های عمر فرزندان ما را از آنها می گیرد.

من معتقد هستم باید مطالب درسی طوری باشد که نیاز دانش آموزان در زندگی را مرتفع کند و فردا که وارد اجتماع شدن از اینکه درس خواندن خوشحال باشند نه اینکه بگویند این همه کتاب و درس که خواندیم به چه دردمان خورد. اگر به جای درس خواندن و وقتی را که برای آن گذاشتیم می رفتیم در بیرون کاری را آغاز می کردیم مطمئنا اوضاع زندگیمان بهتر میشد. البته این حرفی است که از بسیاری از دانش آموزان قدیمی و افرادی را که درس خواندن میشنوم.

نمیدانم تا کی، باید بچه ها در این آموزش و پرورش به این سبک درس بخوانند و کتاب هایی به آنها تدریس شود که خود نیز نمی دانند در آینده به چکارشان خواهد آمد. کتاب ها از یک طرف روش تدریس ما معلم ها از طرف دیگر این مشکل را مضاعف تر می کند.

یادم می آید در سال 1396 در یک روستا که در نزدیک شهر بود و کلا 10 کیلومتر تا شهر فاصله داشت خدمت می کردم. با وجودیکه رشته من دبیری علوم تجربی در مقطع متوسطه اول بود. اما چون در تقسیمات تخصص معلم و دبیر تخصصی، زیاد عامل مهمی برای آموزش و پرورش در هنگام تقسیمات نمی باشد و بیشتر نیاز مدرسه به معلم بر حسب ساعت نیاز اعلان شده آن مدرسه است. فقط به مقدار آن ساعات به مدرسه معلم میفرستند و دیگر مهم نیست که هر درس باید توسط معلم تخصصی تدریس شود.

من در آن مدرسه کار و فناوری، قرآن و پیام های آسمانی تدریس می کردم. در کلاس فناوری من چیزی به نام تدریس وجود نداشت من با توجه به نیاز دانش آموزان و مطالب کتاب فقط از آنها کار میخواستم و هیچ توضیحی از کتاب برای آنها بیان نمی کردم. البته مطالبی که بین من و دانش آموزان رد و بدل میشد چیز هایی بود که نیاز آنها را برآورده کند.

اعتقاد من این بود که نمیشود مطلبی را به دانش آموز گفت، بدون اینکه او حسی و تمایلی یا انگیزه ای برای شنیدن آن ندارد. از این جهت، من تنها سعی که میکردم، جوری رفتار میکردم که نیازی را در دانش آموزان به وجود آورم اعتقادم بر این بود و الان نیز هست که لازم نیست معلم در کلاس صحبت کند و مطالب را برای دانش آموزان تشریح کند. فقط کافیست که نیاز را در آنها زنده نماید، آنگاه این نیاز باعث پویای و جستجو و درخواست میشود.

مثلا از بچه ها میخواستم که فعالیت های درس را انجام دهند بدون اینکه درس داده باشم. این شکایت آنها و خانواده و حتی پای اداره را هم به مدرسه باز کرد. یک روز صبح حدود های ساعت سوم یا چهارم بود که چند نفر از اداره به مدرسه آمدند. من سر کلاس هفتم بودم و از پنجره آمدن آنها را دیدم و حسی به من گفت که آنها برای بازخواست از من آمده اند. اتفاقا در همان ساعت لب تاپم نیز روشن بود و داشتم روش ساخت ربات های حساس به نور و مجموعه آن را برای بچه ها نشان میدادم

درب کلاس به صدا در آمد و آن را باز کردم. مدیر مدرسه مان بهم گفت که چند لحظه تا دفتر بروم. یکی از آنها وارد کلاسم شد و دو نفر دیگر در دفتر منتظر من بودند. وارد دفتر شدم بعد از سلام و احوالپرسی با خونسردی تمام روبروی آنها روی صندی نشستم. یکی از آنها به من گفت آقای خوشقدم، اولیا مدرسه به ما گزارش دادند که شما در کلاس کتاب را تدریس نمی کنید. من نیز گفتم بله، من نه تنها در کلاس، بلکه در جلسه ای که با اولیا نیز داشتم این را به آنها گفتم. آنها گفتن این یعنی چه که شما تدریس نمی کنید.

شما طبق وظیفه ای که برایتان مشخص شده باید سرفصل های کتاب درسی را طبق برنامه زمانبندی به پایان برسانید. من نیز گفتم من چنین اعتقادی را مدت هاست که ندارم. گفتن اینکه نمی شود. من نیز در جواب گفتم این سبک کاری من است. گفتن اینکه سبک کاری نیست اصلا شما که کار نمی کنید. من گفتم از کجا میدانید که من کار نمی کنم؟ گفتن خودتان به اولیا فرمودید و الان هم به خود ما گفتید. گفتم اشتباه نکنید من فقط گفتم سر فصل های کتاب را کار نمی کنم آن هم آنهایی که به نظرم به درد آینده بچه ها نمیخورد.

بعد روش کارم را توضیح دادم و گفتم من از بچه ها درکلاس کارهایی میخوام که با مطالعه کتاب و کمی تحقیق بتوانند آنها را انجام دهند. البته این را هم در آخر زنگ و مقداری مانده به زنگ میخوام و چون آنها عجله دارند و میخواهند سریع بروند قبول می کنند  بیشتر وقت قبل آن هم، به مسائلی که آنها دوست دارند می پردازم هم آنها خوشحال هستند و هم خودم راضی. چرا که بدون اینکه خود آنها متوجه شوند نیاز آنها را پاسخ میدهم.

بعد یکی از آن آقایان پرسید درس نداده چطور از آنها کار میخواهی؟ نباید اول درس بدهید تا آنها حد اقل روش کار را یاد بگیرند. من نیز در جواب گفتم نه لازم نیست ما در عصری زندگی می کنیم که بچه ها تقریبا برای کسب دانش و نیاز خود درگاه های زیادی دم دست دارند که یکی از آنها معلم است اگر آنها احساس نیاز در هر زمان کنند کافیست که ما این درگاهها را به آنها معرفی کرده باشیم. آنها با توجه به نیاز، آنچه را که لازم دارند با تلاش و جستجو بدست می آورند.

درضمن جلسه بعد که دانش آموزان به مدرسه می آیند دو دسته میشوند. دسته ای که کاری را خواسته بودم انجام داده اند و دسته ای که دست از پا دراز تر و پر ادعا آمده اند. کار من با دسته اول تمام شده چون آنچه را که مقصود بوده انجام داده و دیگر نیاز نمی بینم توضیحی برایشان داشته باشم . اما دسته دوم تازه حق به جانب البته نه همه آنها یک یا دو نفر بلند میشوند و می گویند، آقا شما که روش کار را به ما توضیح نداده اید چطور می توانستیم آن را درست کنیم؟

در آن زمان به آنها می گویم یعنی اگر توضیح داده بودم انجام میدادید؟ آنها می گفتند بله، آنگاه من شروع به توضیح می کردم. اما فرقی که این توضیح با توضیح قبل از درخواستم داشت این است، که قبلا نیاز را، که شرط خواستن است در آنها زنده کرده بودم.

آنها حرف های من را شنیدند و چیزی برای گفتن نداشتند. فقط گفتند درست است که نظام آموزشی بسیار مشکل دارد. و ما نیز به آن واقفیم اما چون از ما میخواهند که همین مطالب را طبق زمانبندی تدریس و تمام کنیم پس ناگزیر هستیم. و من گفتم متاسفم، برایم مقدور نیست، روشم را عوض کنم. حداقل تا زمانیکه بدانم اشتباه نمی کنم اما اگر اشتباه من برایم ثابت شود فورا کار درست تر را انجام خواهم داد. و باز در آخر یکی از آنها گفت آقای خوشقدم شما درست میفرمایید اما با یک گل بهار نمی شود.

در همان زمان نیز نفر سوم از کلاس من به دفتر آمد و گفت آقای خوشقدم میشه مطالبی را که در لب تاپ داشتید را برای من نیز در فلش بریزید تا در خانه از آن استفاده کنم.

امیدوارم این مطلب برایتان مفید واقع شود