آیا میدانی با ازدواج شما صاحب یک شرکت میشوید؟
نمیشه که به هم کمک نکنی
مگر میشه این همه کار را به تنهایی انجام داد
یک زن مگر چقدر توان داره که هم کار آرایشگاه را اداره بکنه هم کار های خانه را انجام بده
تازه آرایشگاه را هم قراره جاشو عوض کنیم آن هم فکرم را حسابی مشغول داره
از خانه هم که در آمدم، بسیار بهم ریخته بود باید آنم را جمع جور کنم.
اداره دارایی باید برم قبلشم باید چند تا کپی بگیرم
خوب شد که بابام، خودش رفت کار های شهرداری را بکنه وگرنه توی این گرما که امان آدم را می بره، با پای این بچه باید میرفتم کارهای شهرداری بابا را که از آن روز سفارش کرده انجام میدادم.
خوب شد که بابام خودش از کوه آمد.
در آن لحظه رو کرد به باباش و گفت:
چون تو میتونی ماشین آبجی اینا را بگیری پس اگر می شود شما با ماشین برو شهرداری من در عوض برای ظهر نهار درست می کنم.
واقعا معلوم بود که خیلی خسته است وقتی وارد خانه شد و خواست روی تنها مبل توی هال بنشیند دیدم یواش و خسته جلو مبل چوبی پشت به آن ایستاد و با دست راستش دسته ی کهنه مبل که مشخص بود فقط چوب های آن مانده و خشک است گرفت بعد آرام و آهسته نشست وقتی که نشست همون دست راستش را از جلو موهای لختش تو موهاش کرد و تا پشت سرش برد و بعد همانطور که دستش در میان موها و پشت سرش بود روی دستش به پشت مبل تکیه داد انگار میخواست با اینکار مقداری از خستگی شو کم کنه.
راستی چرا آدم از دست کشیدن به سر و موهاش حس خوبی داره و با آن آرام میشه. نکنه بخاطر دوران کودکی او است که مادر وقتی بچه را نوازش می کنه زیاد به سرش دست می کشه.
نمیدونم هر چه هست دست کشدن به موهای سر آدم به آن احساس آرامش میده.
از بزرگامون هم خیلی شنیدم که یتیم را نوازش کن و حداقل دستی به سرش بکش تا احساس کنه تنها نیست.
دایی ایشان که به نظر می آمد مردی ۴۸ تا ۵۰ ساله باشد، آنجا بود. روی پتویی کنار دیوار به بالشت تکیه کرده بود.
او از ابتدای ورود خواهر زاده آنجا بود و حرف های او را از اول ورود ایشان شنید پس از چند دقیقه سکوت که معلوم بود دارد به چیزی فکر می کند او را زیر نظر داشت و دلش میخواست که کمکش کنه اما چطور میتونست اینکار را بکنه
احساس میکردم که داره فکر می کنه و میخواد به او چیزی بگه
حسم اشتباه نمی کرد دیدم چرخید و نگاه کرد به او و گفت: عزیزم لازمه اینقدر سر تو شلوغ کنی و اینقدر کار برای خودت بتراشی؟
شکر خدا شوهرت کار می کنه و کارشون بد نیست. آدم زحمت کشی هم است. هم زحمت کش و هم توانمند هر کاریم از دستش بر میاد.
اتفاقا الانم داره چند کار را با هم انجام میده خیلی هم از کارش راضی است. انگار خدا او را برای همین کارها آفریده خیلی با استعداد و پر شور است. واقعا قابل تحسین است.
دل مهربانیم داره ما که از بیرون به شما نگاه می کنیم شما را بسیار زوج خوشبختی می بینیم. البته همینطور هم است چون بارها به صورت انفرادی خودشم از رضایت زندگیش با شما گفته.
او گفت: درست می گویید دایی ولی خوب زن و مرد باید پای هم کار کنند تا بتوانند زندگی خوبی داشته باشند.
هزینه ها بالاست با کار مرد به تنهایی زندگی سامان نمی گیره. منم باید کار کنم، منم کارم را دوست دارم. بهم حس خوبی میده.
دایی یک لحظه سکوت کرد وقتی اینها را شنید و بعد گفت: شاید حق باشما باشد و بهش حق داد.
ولی انگار هنوز یک چیزی فکرش را مشغول داشت. انگار با این حس خوب خواهر زاده اش مشکل داشت و میخواست بداند که چی باعث میشه که هم حس خوبی داشته باشه و هم از زندگی گلایه کند و انتظار داشته باشد که در خاته به او بیشتر کمک کنند.
دایی پس از کمی مکث به خواهر زاده اش گفت من با شما موافقم که به همراه شوهرت کار کنی اما بهمراه شوهرت نه بجای شوهرت
شما باید یاد بگیری که همراه باشی یاد بگیری که در کنار شوهرت و پا به پای او باشی اما خود او نباشی.
دایی جان حرفات را نمی فهمم میشه بیشتر توضیح دهید منظورت شما چیه؟
خواهر زاده گفت:
من که الان دارم همین کارو می کنم دارم پا به پای او و در کنار او زحمت می کشم و کار می کنم الانم در کنار او هستم.
اما دایی گفت بله دایی جان میدونم که تو داری تمام تلاشت را می کنی که به او کمک کنی ولی راهی است که میشود به او بهتر کمک کرد.
البته شروطی هم دارد که اگر بخواهی به شما می گویم.
او که ذوق زده شده بود خواست که سریعتر بداند چطور می تواند اینکار را انجام بدهد.
دایی برایش توضیح داد اما قبلش به او گفت بدان که من دارم نظر خودم را می گویم شاید اشتباه باشد. این فقط نظر من است. من، اینطور فکر می کنم. پس خوب بهش فکر کن و فکر نکرده تصمیم به رد آن نگیر
اوبا این سوال شروع کرد
میدونی چرا با وجودیکه خیلی از خانواده ها مثل خودت زن و شوهر با هم کار می کنند باز دست آخر به چیزی که میخواهند نمی رسند؟
او گفت: من معتقدم آنها با هم ازدواج می کنند و فقط ازدواج می کنند.
آنها با هم ازدواج می کنند و ما میشوند یا فقط شعار میدهند که ما شدیم اما باز خودشان هستند. آنها ازدواج می کنند و متوجه نیستند که در حقیقت پیمان یک شراکت را با هم بستند.
آنها متوجه نیستند که با ازداوج در حقیقت پیمان تاسیس شرکت خود را امضا می کنند. آنها اصلا متوجه این هم نیستند که شرکت دارند وچون هنوز متوجه دارایی و تاسیس شرکت بزرگ خود نشدند پس تصمیمی هم برای آن ندارند آنها در حقیقت در درون شرکت اما بی شرکت کار می کنند آنها فقط با هم شریک هستند اما شرکت ندارند یا اعتقادی به شرکت ندارند که اگر می داشتند میدانستند که در یک شرکت همه نیرو ها به یک نسبت مهم هستند.
هر شرکت نیروی بخش خودش را میخواهد مدیر عامل، معاونت، کارشناس، دبیرخانه، روابط عمومی، تدارکات و خلاصه قسمت های مختلف
اما وای به آن روز که آنها شرکت را بپذیرند و باز بخواهند بجای هم باشند یعنی نقش خودشان در شرکت را کم ببینند و به آن قانع نباشند آن وقت بجای اینکه این نیاز روانی خود را با بهترین خود بودن در بخش و دایره خود جبران کنند بخواهند کار دیگری را بکنند
به نظر شما این شرکت پیشرفت خواهد کرد؟
مطمئنا نه، چون هر کسی در حوزه خودش تمرکز نکرده و نمیخواد بپذیرد که نقش او به اندازه دیگران یا مدیر عامل مهم است همه بخواهند مدیر عامل باشند آن وقت در این شرکت چه اتفاقی می افتد.
حال اگر ما شرکت خود را تاسیس کنیم و بعد از یک جلسه در درون خودمان، افراد هر قسمت را مشخص کرده و دایره هرکس معلوم شود. حالا همه حدود و منطقه و مقدار کاریرا که در داخل دایره خود باید بکنند را میدانند
هر کس در حوزه خود بدون توجه به دیگری سعی می کند بهترین در پست خود باشد
بدین ترتیب همه کترهی شرکت به نحو احسنت بدون فشار به دیگر انجام خواهد شد بدون فرسایش دیگری یا یک نفر
کار تمام است
حالا شما شرکت را پذیرفته و از مال خود میدانی پس تمام تلاشت را برای پیشبرد آن بکن و این را بدان که فقط کار شما در درون دایره خود باعث پویایی و حرکت چرخ این شرکت خواهد شد پس نقشت را بپذیر و به آن وفادار باش و برای بهترین خودت شدن تمام تلاشت را بکن اما تاکید می کنم فقط در دایره خودت آن وقت خواهی دید که با این قانون چطور شرکت با سرعت جت به آسمان خواهد رفت بهره وری به حد اکثر خود در هر دایره و نهایت در کل مجموعه خواهد شد.
پس ترمز کن
افکارت را جمع کن
شرکت خود را تاسیس کن
نقشت در شرکت را پیدا کن
دایره خودت را رسم کن
محیط آن را مشخص کن
مهم نیست که چقدر باشد
مهم این است که از تو محافظت می کند
و در آن تمام تلاشت را بکن.
دوستدار شکوه و جلال تو دایی شما
نویسنده: ابراهیم خوشقدم شاگرد امروز معلم دیروز